زدم به خیابون ... یه لایه سفید همه جا رو پوشونده بود و می بارید سفید و زیبا .. زیبا و رقصان .. دلم می خواست پرشتاب تر می آمد و درشت تر و سفید تر.. دلم می خواست محو نمی شد و می نشست.. مثل همان روزهای خوب کودکی .. فریاد اول صبح مردان پارو به دوش با ته لهجه های شیرین ترکی و کردی و افغانی و .. بعد صدای تالاپ تالاپ برف هایی که از بالای پشت بوم پخش می شدند وسط کوچه و من دل دل می زدم واسه یه اجازه ساده که بپرم وسط کوچه .. و باز بی تاب شدن در هوس برف بازی و آدم برفی و پشت بوم و تلاش دست های کوچک من برای این که پارو را بندازم زیر اون حجم سفید و عجیب تا دستهای یخ زده ام لمس و کشفش کنه که چطور لای انگشتام آب می شه و گشتن تو زوایای پشت بوم به دنبال یه جایی که برفش تمیز باشه و یواشکی برف ها رو مزه مزه کردن .. یاد تمام آدم برفی هایی که ساختم و در سکوت آب شدند به خیر
سال ها بعد خودم مامان شدم باز دیدن همین هوا از پشت شیشه و دل دل زدن پویان برای برف بازی و بهونه گرفتن هاش که منو می کشوند تا وسط کوه ها و لپ های گل انداخته و خنده های دلنشین اش که لبخند زندگی بود و خود زندگی و تو این تنهایی سرد و برفی با فرسنگ ها فاصله بین من و عزیزترین کسانم چقدر این تصویرها شفاف هستند.. تصویر کوه هایی که سفید شده بودند با کودک من که از بارش برف شادمانی می کرد و با رفتن زمستون دلتنگ روزهای برفی می شد همیشه ..
ما هم گاهی شبیه به همین آدم برفی ها هستیم که بعد از مدتی تو خاطره ی کسانی که دوستشون داریم آب می شیم و اثری ازمون باقی نمی مونه جز یه هویج گندیده و یه شال گردن رنگی با دو تکه زغال یا نهایتن یک اسم..
ببین باز می بارد آرام برف
فریبا و رقصنده و رام برف