جمعه، آبان ۱۰

این خبر قابل توجه کسانی که با خوش خیالی تمام لغو و توقف اعدام کودکان در ایران را باور کرده و با هیاهوی بسیار از این ماجرا نوشتند!
صبح هشتم آبانماه ، غلامرضا . ح ، جوان 19 ساله اي كه در سال 85 فردي را با ضربات چاقو به قتل رسانده بود به دار مجازات آويخته شد.

بله اصل ماجرا همین است که برای خواباندن سر وصداهای بین المللی و ظاهر سازی از تریبون های مقامات رسمی دولت اعلام می شود که اعدام کودکان بر اساس بخشنامه ی رییس قوه قضائیه متوقف شد و قضات محترم همین دادگستری تحت امر ایشان کودکانی که در انتظار حکم اعدام هستند را با عبور از مرز 18 سالگی به پای چوبه ی دار می فرستند.
بخشنامه چاره درد نیست قانون باید عوض شود و در این میان آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

جمعه، آبان ۳

ناب ترین کلام پدرانه برای دختری در بند

کاش عشا می توانست این سطور را بخواند .. کاش این سطور را کسی به او می رساند که بخواند و تردید ندارم این روزهای پر از پرسش و اضطراب و رنج میان آن چهار دیواری را سبکبارتر می گذراند.. برای رنج های زنی برابر خواه که در بند است چه پاداشی عظیم تر از این حمایت و عشق والای پدری که می شود به شانه هایش تکیه کرد و آسود.. می شود به او تکیه کرد و پرشور تر ادامه داد
سر احترام فرود می آورم در برابر این حس ناب پدرانه
بغض در گلو شکسته ات با هق هق گریه‌هایت از پشت تلفن، گرچه سیلابی را از چشمانم سرازیر کرد،اما اشک شوقی بود از اینکه عشای کوچکم را بسان پهلوانی گرز آفرین و قهرمانی بی‌ همتا محصور در حصاری استوار و پرجمعیت از دوران گذشته بجامانده می‌‌دیدم،چنان توانی‌ به من بخشید که خود را جوانی‌ بس نیرومند پنداشتم.

این شیرزن که اکنون در قفس به غرش نشسته ، سمفونی بزرگی‌ را می نوازد که عالمی را به رقص خواهد آورد و من را چون فرشته‌ای سبکبال در آسمان آرزوهایم به اوج خواهد برد.
به امید رهایی هر چه زودتر تو
پدر نگرانت

چهارشنبه، آبان ۱

بانک توسعه صادرات و تحریم آمریکا

از برنامه های تحریم علیه ایران هیچوقت حس خوبی نداشتم اما این تحریم نمی دونم چرا اینقدر به دلم چسبید!! فکر کنم آه من دامنشون رو گرفت! کم کم دارم سر در میارم که چرا نباید امثال من در اون فضا کار می کردند آقایان برج نشین بانک توسعه صادرات. دارم به دارائی های ملت ایران فکر می کنم که حالا در آمریکا بلوکه شدند و از این بابت واقعن تاسف می خورم. بودجه های کلانی به این بانک از طرف دولت تزریق می شد که آخرین موردش کمک 5 میلیارد دلاری دولت به این بانک به منظور توسعه صادرات غیر نفتی بود و خبرش در وبسایت خود بانک توسعه منتشر شده.


خبر شهاب نیوز : به گزارش خبرنگار شهاب‌نیوز به نقل از آسوشیتدپرس، وزارت دارائى آمريكا روز چهارشنبه با انتشار بیانیه‌ای اعلام كرد كه بانك توسعه صادرات ايران را تحريم کرده است. این بیانیه تاکید می‌کند که حساب‌هاى بانكى و دارائى‌هاى احتمالی «بانك توسعه صادرات» ایران در آمريكا بلوکه خواهد شد و شرکت‌ها و شهروندان آمريكای حق هیچ گونه معامله یا همکاری با این بانک را ندارند.

یکشنبه، مهر ۲۸

از دانشگاه نورتریج کالیفرنیا تا بند 209



اولین تصویری که باشنیدن نام عشا در ذهنم خودنمایی می کنه همین لبخند و صمیمیتی هست که در نگاهش موج می زنه .. همراهی گرمش با دوستان کمپینی در این مدت که مهمان ایران بود مثال زدنی بود. اولین بار که عشا رو دیدم روزی بود که دادگاه خودم برگزار شد و به من اینطور معرفی شد:"یکی از بچه های کمپین کالیفرنیا که برای تحقیق در مورد پایان نامه اش به ایران اومده." دغدغه های مشترک و نام کمپین همیشه بهانه ی ساده و خوبی هست که حضور هر فرد تازه در جمع ما رو تبدیل به حضوری صمیمانه می کنه و حضور همدلانه ی عشا در جمع بچه های کمپین تهران در این مدت حس خوبی به ما می داد.

تلاش بیهوده ای می کنم که برای یک لحظه خودم رو به جای مادر و پدر عشا بگذارم که با چه اضطرابی این روزها و شب های بی خبری از عزیزشون رو سر می کنند و با شروع هر روز تلاششون برای گرفتن توضیح کوتاهی در مورد اتهامی که به دخترشون وارد شده از دادگاه انقلاب بی نتیجه می مونه. اما همون روال همیشگی که در حال بازپرسی هستند و باز هم هیچ مقامی پاسخ گو نخواهد بود تا این روزهای پر از انتظار و التهاب طی بشن و دست کم توضیحی داده بشه که چرا و به چه دلیلی و یا ارتکاب به چه جرمی عشا باید در زندان اوین باشه. حداقلی ترین حقی که بر اساس قانون همین مملکت بی سر و سامان باید در اختیار عشا قرار بگیره حق ملاقات با خانواده و وکیلش هست در حالی در این مدت بیش از چند تماس خیلی کوتاه نداشته.

کمپینی های زیادی در دو سال اخیر بازداشت شدند. به شنیدن نام اوین تقریبا عادت کردیم که هر از گاهی یکی از بچه ها برای یک تور تحقیقاتی زنان سر از اوین در میاره .. اوایل که بند عمومی بعد بند مالی و بعد از یه مدت نگهداری موقت در بازداشتگاه نمور و کثیف وزرا و حالا عشای عزیز ما که مستقیم بدون هیچ توضیحی به خود و یا خانواده ش منتقل می شه به بند 209 اوین!

دوستانمون در کمپین کالیفرنیا با استادهای دانشگاه عشا مصاحبه کردند + و + نکته ی جالب در این مصاحبه ها تعجب استادان عشا از نحوه بازداشت او بود که یک بار دیگه به من یادآوری کرد حقوق ما زنان در ایران با حقوق زنان در سایر کشورهای این کره ی خاکی چقدر متفاوته!


شیوه های برخوردشون انگار عوض شده اما حکایت همان حکایت قدیمی مقابله با زنانی هست که برابری طبیعی ترین و اولین خواسته شون هست ولی هر روز باید نیروی بیشتری رو صرف مقاومت و عبور از سدهای عجیب و غریب کنند. تلاش برای مطالبه کردن سهم برابری خواهانه از عرصه ی عمومی اگر بهانه ای بود برای این که این فضا رو از برابری خواهان دریغ کنند حالا کار به تعرض به عرصه ی خصوصی و خانه ها کشیده . این بازداشت نامتعارف و عجیب باعث نگرانی همه شده و برای هر کدوم از ما که شنیدیم باور کردنی نبود: تعقیب در اتوبان و توقف ماشینی که مرتکب خلاف رانندگی هم نشده بعد بازرسی منزل با حکمی که از پیش در جیب ماموران امنیتی بوده و در نهایت ضبط و توقیف کامپیوتر و فیلم هایی که برای پروژه ی پایان نامه دانشگاهش گرفته بود.


نوشته ی زیبای عشا از مراسم مهرگان سال گذشته در کالیفرنیا: میان ماه من تا ماه گردن



شنبه، مهر ۲۷

توقف اعدام کودکان : بخشنامه چاره ی درد نیست



خبر بخشنامه ی اخیر رئیس قوه قضائیه در مورد توقف مجازات اعدام کودکان در ایران و تبدیل مجازات اعدام به حبس ابد رو همه شنیدیم.
با وجود این که دوست دارم و از صمیم قلب آرزو می کنم این اتفاق واقعن بیفته اما باز هم این بدبینی لاعلاج دست از سرم بر نمی داره ! به هر حال من چندان خوش بین نیستم از بس که رو دست خوردیم از این بخشنامه ها. برای یه بخشنامه ی اداری که معلوم هم نیست قابلیت اجراییش در مقابل استقلال قاضی چقدر باشه سروصدای زیادی شد اما تا وقتی که این بخشنامه طبق درخواست مقامات حقوق بشری به صورت قانون در نیاد نمیشه به ضمانت و قطعیت اجرای اون امیدی داشت.


یادمون نرفته که بخشنامه سال 81 رئیس قوه قضائیه در مورد منع اجرای مجازات سنگسار هم جزو همین بخشنامه ها بود اما قاضی به صورت خودسرانه و کاملا قانونی اجراش کرد. چند وقت پیش از فردی که در جریان ماجرای سنگسار جعفر کیانی در تاکستان بود و هنوز هم با دادگستری تاکستان و قزوین مرتبط هست از سرنوشت تخلف اداری قاضی اسحابی پرسیدم و در کمال تعجب شنیدم که قاضی مربوطه ترفیع هم گرفته و همچنان به ترکتازی در صدور حکم مشغول هستند!

خلاء های قانونی یک بخش عمده ی اجرای مجازات اعدام برای کودکان در ایران هست اما روی دیگه ی سکه فرهنگ مردمی هست که وقتی درچنین شرایطی قرار می گیرند تنها راه آرام کردن خودشون رو گرفتن انتقام و دیدن قاتل روی چوبه ی دار می دونن. و یا این که برای بخشیدن و گذشتن از خون مبالغ هنگفتی رو مطالبه می کنند. این مساله ی ساده ای نیست و تا وقتی این فرهنگ درست نشه کار زیربنایی در این مورد انجام نشده، هر چند که به دلیل زمان بر بودن پروسه ی فرهنگ سازی تنها راه گره گشا در شرایط فعلی که طبق آمار مقامات بین المللی 130 کودک زیر حکم هستند شاید اصلاح قانون باشه .

به عنوان یک ایرانی از این که کشورم در اعدام کودکان در دنیا صدر نشین هست ابراز انزجار می کنم! اما این ماجرای صدور بخشنامه بیشتر از اون که یک رفتار صادقانه از دستگاه قضایی باشه به نظرم یک برخورد کاملا سیاسی و محافظه کارانه در مقابل مراجع بین المللی هست که سرو صدای این آبروریزی رو کمتر کنند! مگر نه این که حکم استیذان کودکان بدبختی که در چند سال اخیر اعدام شدند رو خود رئیس قوه قضائیه امضا کرده؟ چطور شد که همزمان با درخواست دیده بان حقوق بشر از سازمان ملل و به دنبال نشست و مذاکرات سه روزه دولت‌های عضو سازمان ملل متحد درباره حقوق کودکان که در برگزار شد یاد اعدام کودکان افتادند؟
تکمیلی و مرتبط

کاملن بی ربط

از مچ گیری متنفرم ! بهتر نیست آدم ها به جای این که صبر کنند که یکی یک کار مثلن اشتباه رو تا آخر انجام بده و درنهایت متهمش کنند و به اصطلاح مچش رو بگیرند رفتار متمدنانه تری در پیش بگیرند و با حسن نیت نظر و انتقادشون رو مطرح کنند تا از هزار و یک سوء تفاهم احتمالی جلوگیری بشه؟ این جور به اصطلاح مچ گیری ها رو نوعی شارلاتانیسم رذیلانه و ضد اخلاق می دونم که متاسفانه این روزها زیاد شاهدش هستیم. به همه حکم های ناعادلانه ی دنیا عین آب خوردن معترض می شیم و دست کم حقوق متهم رو برای دفاع از خودش اولین و طبیعی ترین حق می دونیم اما این فرصت رو به سادگی از نزدیک ترین دوستمون دریغ می کنیم و بدون این که حرف هاش رو بشنویم حکمش رو هم صادر می کنیم!


چند روزی هست که این دلشوره ی لعنتی رو هیچ دارویی تسکین نداده! تو دلم رخت که نه لحاف کرسی می شورن انگار! کاش فقط یه حس ساده باشه !

سه‌شنبه، مهر ۲۳

اتحاد بر ضد ایران هسته ای

وب سایت اتحاد بر علیه ایران هسته ای



نیروگاه بوشهر هم در حال راه اندازی نهایی است ..

این که صلح آمیز هست یا نیست شرح اش خیلی جاها هست اما این تصویر دل هر ایرانی را به درد می آورد


پنجشنبه، مهر ۱۸

من و اسفندیار و دلم.. سه تایی

امروز بعد یه هفته خونه نشینی و زمینگیر بودن قصد کردم دست دلم رو بگیرم و ببرمش گردش. اسفندیار رو بر می دارم و اول می برمش چند جرعه بنزین می دم گلویی تر کنه و بعدش سه تایی می ریم بیرون. من و اسفندیار و دلم! دکتر گفت یه مدت نباید رانندگی کنم اما خوب نیست آدم خیلی به حرف این دکترا گوش کنه.. اگه دست اونا باشه زندگی خیلی خیلی پاستوریزه می شه و بی مزه!

گفتم اسفندیار یاد یه خاطره افتادم .. مرداد ماه بود که به این لقب مفتخر شد. لقب نچسب و مردونه ایه اما خب به احترام کسی که این اسم رو روش گذاشت منم عوضش نکردم و از همون وقت این پراید نوک مدادی شد جناب اسفندیار! گرگان بودیم ساعت 11 همون شبی که خسوف شد. چندم مرداد رو یادم نیست! هیچ حافظه ی خوبی برای به خاطر سپردن تاریخ ندارم. سه روز تمام رانندگی کرده بودم از تهران به رشت و از رشت تا گرگان حسابی هم خسته بودم. اما دوستی که مهمونش بودیم گفت می برمتون زیارت که خستگیتون در بیاد! خندیدم که بابا بی خیال این همه راه اومدیم بریم زیارت؟ اونم این وقت شب؟ گفت پشیمون نمی شی. از مسیری که راهنمایی می کرد روندم تا رسیدیم به یه جاده جنگلی کوهستانی. شیشه های ماشین رو کشیده بودیم پایین و خنکا که نه سرمای بی نظیرش می دوید زیر پوست تن و صورتمون. موسیقی و خود زندگی.. لا به لای یه جاده ی خاکی باریک تو کوه و جنگل و البته خطرناک طوری که مجبور بودم آهسته ی آهسته حرکت کنم..پرسیدم جاده خرابه خیلی دیگه مونده ؟! گفت اینجا هنوز خوبه به جاهای سخت تر می رسیم .. و رسیدیم به یه جاده سنگلاخی با شیب بی نهایت زیاد. بچه ها می خندیدن و انرژی می دادن که این پیچ رو هم رد کنی می رسی به یه پیچ دیگه که بعدش یه پیچ تند دیگه س! چیزی نمونده و اگه این ماشین تا اون بالا بکشه بیاد مفتخرش می کنیم به لقب اسفندیار و من نپرسیدم چرا اسفندیار! و اسفندیار من از رو نرفت و له له زنان ما رو رسوند تا اواسط دامنه کوه و جنگل . هر چند که وقتی از اون سفر برگشتم مریض شد طفلکی سرسیلندر سوزوند و کلی خرج دوا درمونش شد
زیارت ده کوچکی بود میون کوه های جنگلی و قرار بود بریم ویلای خاله ی میزبان گرامی.. یک نفرشون رو هم نمی شناختم اما صمیمی و خونگرم بودند و ساعت 12 شب با روی باز از ما استقبال کردند. رفتیم تو تراس ویلا جایی که تمام کوه و جنگل زیر پا و جلوی چشم بود. آسمون چسبیده بود به قله ی کوه و دست رو که دراز می کردی انگار مهتاب خانوم می نشست کف دست آدم. هر چی دلت می خواست می تونستی ستاره بکنی از آسمون.. ماه کم کم داشت می گرفت و هوا سردتر و سردتر می شد. دلم اما نمی خواست برگردم پایین و چه زیارتی بود..
.. هنوز هم فکر می کنم زندگی همونجاست فقط و فقط. با خودم می گفتم زیاده خواهیه که آدم اینجا یه آلونک داشته باشه و زندگی کنه؟حالا باز دلم هوای زیارت کرده اما فعلن که نطلبیده .. می رم که میون برگای پاییزی حسابی خودمو رنگی کنم .. خیلی وقته یخ زدم انگار می رم که خورشید خانوم اگه زورش رسید این یخ ها رو آب کنه .. من و اسفندیار و دلم سه تایی..

سه‌شنبه، مهر ۱۶

سهم کودکان ایرانی از زندگی شایسته

روز جهانی کودک می رسد و از هر طرف نوشته ای، ایمیلی یا فیلمی منتشر می شود که یادآوری کند ما در کشوری زندگی می کنیم که تمام پیمان نامه های بین المللی در مورد کودکان را پذیرفتیم اما از جایی که حق در این مملکت هرگز به رسمیت شناخته نشده و تنها از راه جنگیدن و با چنگ و دندان دست یافتنی خواهد بود، همچنان از تمام معیار های زندگی شایسته برای کودکان به دوریم. حقوق کودک هم بی تردید از همین مقولات است و تردیدی نیست که با شنیدن شعار" زندگی شایسته برای کودکان" باید دمی درنگ کنیم که ما برای تحقق این رویا چه کرده ایم و می کنیم؟ فراموش نکنیم که معیارهای آموزشی و نیازهای اولیه کودکان به خصوص در سالهای نخست کودکی در کشور ما از استانداردهای بین المللی فاصله ی زیادی دارند و فاجعه بار تر این که جان کودکان زیادی در همین مرز و بوم در معرض خطر قرار دارد. نبودن رویه یکسان در پیچ و خم قوانین کیفری و ابهامات قانون مدنی و عدم التزام کافی به پیمان نامه های جهانی که بر اساس تعهدات بین المللی دولت ملزم به رعایت آنها هست کودکان زیادی را به آستانه ی مرگ هدایت می کند. شاید روز جهانی کودک بهانه ای کوچک باشد که به خاطر بیاوریم تنها به دلیل همین ابهام ها و منطبق نبودن سن مسئولیت کیفری با سن بلوغ شرعی در دو سال گذشته کودکان زیادی را دیدیم که زیر 18 سال حکم اعدام دریافت کردند و پس از 18 سالگی به دار آویخته شدند.

از دست ندهید:

جش تولدهایی که آنها را به مرگ نزدیکتر می کند : کانون زنان ایرانی

تعيين سن بلوغ، مهمترين مسئله حقوق كودكان از مهرداد عزیز
و
ویژه نامه کمیته گزارشگران حقوق بشر به مناسبت روز جهانی کودک

محمد مصطفایی وکیل دادگستری :

یک روز پس از روز جهانی کودک محمدرضا حدادی به اتهام ارتکاب جرم در 15 سالگی اعدام خواهد شد

و سهم محمدرضا از امروز، روز جهانی کودک، وحشت از سایه ی طناب داری است که فردا بالای سرش خواهد بود. محمدرضا حدادی که متولد 27 اسفند 66 است و در 15 سالگی مرتکب قتل شده فردا در زندان عادل آباد شیراز اعدام خواهد شد.


البته در این میان نقش بستن کمربند ایمنی برای کودکان فراموش نشود!

تردیدی نیست که طرح یونیسف در خصوص اطلاع رسانی در زمینه ی ایمنی رفت و آمد و کاهش مرگ و میر کودکان در اثر تصادفات اهمیت ویژه ای دارد اما در این میان کاش اولویتی هم برای نجات جان کودکانی که زیر 18 سال از دستگاه قضایی حکم اعدام دریافت می کنند و بعد از 18 سالگی اعدام می شوند در نظر گرفته می شد.

پیام مهتاب کرامتی، سفیر صلح و حسن نیت یونیسف به مناسبت روز کودک البته بسیار دلنشین بود اما کاش سازمان یونیسف در ایران و سفیر محترم صلح و حسن نیت آن پیامی برای کودکانی که کفش هم به پا ندارند، چه برسد به ماشینی که در آن نیاز به بستن کمربند ایمنی باشد، می فرستادند. از انصاف دور نمی شوم البته و به خاطر می آورم که شبی که قرار بود سینا پایمرد در زندان اوین به دار آویخته شود مهتاب کرامتی هم یکی از کسانی بود که برای نجات جان سینا خود را به اوین رسانده بود. اما راستی خطوط قرمز رعایت و یا عدم رعایت حقوق کودکان در اقدامات و طرح های سازمان های بین المللی مثل یونیسف در ایران بر چه مبنایی تعیین می شوند؟

پی نوشت: اجراي حکم اعدام محمدرضا متوقف شد

تغییر برای برابری از دو روز پیش برای شانزدهمین بار فیلتر شده .

سایت تغییر را در این آدرس بدون فیلتر ببینید: http://change4equality.org

شنبه، مهر ۱۳

درد مهمان ناخوانده ی این روزها

چند وقتی بود که شدیدا نیاز به آرامش مطلق داشتم .. مثلن یک سفر که هیچ کدام از فکر و خیالات روزمره را توشه ی راه نکنم و به هیچ کار نیمه تمامی فکر نکنم وبه هیچ دغدغه ای هم.. و حالا یک هفته استراحت مطلق نصیبم شده! با شیوه ای که در پیش گرفته بودم البته قابل پیش بینی هم بود. نشستن های مداوم پشت میز و پای کامپیوتر و به احتمال زیاد جا به جا کردن کارتن های کتاب که کار دستم داد. تقریبا دو روز است که از درد کمر خانه نشین شده ام خم و راست شدن برایم دشوار ترین کار دنیاست. دسترسی به دنیای مجازی هم برایم مشکل و تقریبن غیر ممکن شده .

از دکتر رفتن همیشه گریزان بوده ام و امروز وادار شدم بروم. آنهم با تحکم مهربانانه ی دوستی که لباس هایم را تنم می کند و هیچ بهانه ای را هم نمی شنود. نتیجه اش می شود اینها: رانندگی ممنوع . نشستن ممنوع بیرون رفتن از خانه ممنوع و فقط و فقط استراحت. بعلاوه ی کلی مسکن های رنگارنگ با اشکال متنوع از قرص و آمپول و غیره برای تسکین دردی که انگار سر آرام شدن ندارد.
با اجرای این دستورات پزشکی احتمالن دیوانه می شوم اما اختیار دست خودم هم نیست. توان حرکت کردن و حتا آرامشی برای خوابیدن نیست. دردی به سماجت یک مگس مزاحم. می خواهم اما نمی توانم این توفیق اجباری را به فال نیک بگیرم این مگس سمج لعنتی نمی گذارد! انرژی که بیکار ماندن از من می گیرد هزاربار بیشتر از انرژی است که در کار کردن صرف می کنم.

هزار کار نیمه تمام دارم که همیشه می مانند تا سر فرصت انجام شوند و بعد تبدیل می شوند به کابوسی که مدام همراهم هست و کوتاه ترین فرصت ها برای استراحت کردنم را با استرسی عجیب عجین می کند. با این توفیق اجباری یک هفته ای اما این کابوس انگار حضور پر رنگ تری دارد.
صدای همیشه مهربان و نگران مادر با همان ته لهجه ی کردی می پیچد که می گوید آخر کار خودت را کردی؟ قدر سلامتی ات را نمی دانی دختر از پا می افتی!
و بعد از چند روز استراحت مطلق
حدس می زدم تحملش خیلی خیلی سخت باشه و هست .. بی حوصلگی و خستگی مدام از این دراز کشیدن به تخت پشت. کتاب می خونم و موسیقی گوش می دم اما دلم پر می کشه که برم بیرون هزار ساعت پیاده روی کنم.. تنها امیدوارم این روزها و ساعت های باقی مونده زودتر بگذرن.. کتاب در زمانه ی پروانه ها از خولیا آلوارز رو خوندم .. کتاب خوبی که می شه لا به لای خطوط و صفحات اش ، پا به پای خواهران میرابال دهه های خشونت و کشتار دیکتاتوری تروخیو در جمهوری دومینیکن رو تجربه کرد.. هر چند که به نظر من سایه ی خفقان این دیکتاتوری رو یوسا در کتاب "سور بز" هنرمندانه تر ترسیم کرده بود.

خواهران میرابال یا پروانه ها بعدها تبدیل به نماد مقاومت و مبارزه شدند و نهایتا سالروز کشتار اونها یعنی 25 نوامبر 1960 از سال 1991 در سراسر جهان به نام روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان نامگذاری شد.

.. بقیه ما "زنان سیاسی" را در سلولی انداختند که بزرگ تر از اتاق پذیرایی و اتاق نشیمن مامان در مجموع بود. اما شوک واقعی وقتی بود که فهمیدیم شانزده هم سلولی دیگرمان چه کسانی اند: "غیر سیاسی ها" فاحشه، دزد، قاتل و درست همین ها بودند که به ما اعتماد کردند.. این جا همیشه از این اتفاق ها می افتد. هر روز و هر شب دست کم یک نفر کنترل اش را از دست می دهد و شروع می کند به فریاد زدن یا هق هق کردن یا ناله و زاری. مینروا می گوید بهتر است آدم خودش را راحت بگذارد اما هرگز خودش این کار را نکرده . راه دیگر این است که یخ بشوی و هرگز نشان ندهی چه احساسی داری و از فکر هایت حرف نزنی.. بعد یک روز از این جا بیرون می روی . آزاد آزاد اما تازه کشف می کنی قفل شده یی و کلیدش را جایی در اعماق قلب ات انداختی که نمی شود بیرون اش آورد..