چهارشنبه، خرداد ۶

از جنس سکوت این ایام

خواستم ننویسم اینجا دیگر .. نشد که بشود.. دلم ناگهانی بهانه ی پرگاس را گرفت که خاک می خورد و غبار سکوت من همه جایش را پوشانده. نه این که حرف تازه ای نباشد، همیشه حرف تازه ای هست . حالا تو بگو از جنس همین دردهای تازه به وقت بی قراری های موسمی این روزها و شب ها که حکایتی دارند برای خودشان. حکایتی از جنس ملال و مزخرف ترین دلهره ها و دلتنگی های دنیا که هجوم می آورند نه یکی یکی، همه با هم هجوم می آورند و نهیب زدن های گاه وبیگاه هم هیچ افاقه نمی کند! لابد باید حرف زیاد می بود برای گفتن این روزهای بهاری لعنتی وقتی که دسته دسته دوستانم پشت میله ها رفته اند .. وقتی خانه ام و دست و دل نوشته هایم چپاول شده .. وقتی آن همه جان های زنده را دیده ام که به نوبت روی چوبه های دار تاب بازی کرده اند یا وقتی نظاره گر شوی شعارین انتخابات هستم که همه باید میان بد و بدتر گزینه ای داشته باشم لابد که سبز بشوم یا سفید یا آبی به رنگ جماعت و ملتی که همیشه درگیر و دار هیجانات موسمی و متاثر از موج سواری های پوپولیستی تصمیم گرفته و لاجرم اگر توی این این قوطی های شعار رنگی نشود نمی شود خب!
وقتی این همه سوژه ی روزگار ما که ملتماسانه می گویند مرا بنویس و من اما نوشتن یا حرف زدنم نمی آید کلمه ها تلنبار می شوند آنقدر که لال می شوم و نمی دانم از کدام سر بگیرم و به نخ بکشمشان و دست آخر از هیچ کدام یا شروع هم که می کنم هیچ افاقه نمی کند که می نویسم و همه واژه های گسترده بر بساط نوشتنم به یک باره روی کاغذ مچاله می شوند و یا با یک کیلیک دیلیت می شوند. حرف ها با مخاطب یا بی مخاطب که در ظرف زنجموره می ریزند لال می شوم و لاجرم باز پناهنده می شوم به هزارتوی کتاب ها که شاید ملال این روزها را کمرنگ تر کند و گم می شوم میان حرف هایی که دلم غنج می رود وقتی دیگری قشنگ تر از من روایت اش می کند و خودم را گم و گور می کنم تا انتظار و اضطراب تمام اتفاق های ناخواسته ای که قرار است بیفتند را فراموش کنم. حرف تازه گیرم تلخ اما هست. حرف تازه ای که در یک لحظه ی قطعی جان می گیرد در ذهنم .. حرفی که پیش تر نبود و حالا با بودنش فخر می فروشد از آن دست فخر که تلخ است و می گزد اما به شنیدن و خواندن می ارزد .. همان لحظه ی قطعی که درمی یابی همین زندگی، گیرم از نوع سگی اش هم گه گاه لذت هایی دارد برای خودش که ادامه اش می دهی، درست مثل همین لذت خواندن چند کتاب ساده، گیرم سردستی ترین شان که بی هیچ برنامه ی قبلی بر می داری و رهایت نمی کند تا به آخرین خطوط و درباره ی نویسنده و پشت جلد و ... "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد"... "اینجا همه آدم ها اینجوری اند" ..."نقشه هایت را بسوزان" تا در نهایت لابه لای شعرهای "زنی عاشق در میان دوات" به بی پاسخی مطلق برسم وقتی می گوید

آیا طعم شهرهای بی خاطره را می شناسی ؟
و محله های بی گنجشک را
و قطارهای بی ایستگاه را
که بر ریل های بی پایان اندوه
تو را سراسیمه و با شتاب می برند؟
آه چه کابوس هایی که مرا به سوی تو باز می گردانند
و من موزه های اندوه را می گشایم
و نوار یادبود را با دندان گریه می برم

خواستم که دیگر ننویسم .. خواستم که برگردم و بنویسم .. با یک کلیک و زنجموره هایم منتشر می شوند توی دنیای مجاز.. شاید باز حرفم آمد و نوشتم .. نمی دانم