شنبه، آذر ۹

کوری


اعتراف می کنم که شهامت نداشتم به صورت آمنه نگاه کنم. چشمم که به عکس افتاد با دست پاچگی صفحه را بستم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم باز خبر را از سر خواندم و دل و جرات بیشتری به خرج دادم تا نگاهی به عکس بیندازم.

با صدور قرار مجرميت از سوي بازپرس شعبه ششم دادسراي جنايي براي جواني كه متهم است با اسيدپاشي به صورت يك دختر، چشمان او را كور كرده است، پرونده متهم با درخواست قصاص و صدور كيفرخواست به دادگاه ارسال شد.

قاضی پرونده می گوید قانونگذار مجازات‌هاي مربوط به اسيدپاشي را در ماده‌هاي قانوني 283، 284 و 285 تعيين كرده است. اگر متهم نتواند رضايت شاكي را فراهم كند، وي نيز از ناحيه دو چشم قصاص خواهد شد.

با صدور چنین حکم کم سابقه ای، یک سوال ذهنم را عجیب قلقلک می دهد. قرار است این حکم چطور اجرا شود؟ فقط چشمهایش را به یک شیوه ی دیگر کور می کنندیا حتمن باید با اسید قصاص کنند؟ خود آمنه یا شخصی دیگر؟ چه کسی قرار است برای اجرای عدالت و دفاع از حق ضایع شده ی آمنه با اسید چشمهای مجرم را کورکند؟

باور کردنش سخت است که یک آدم عادی چنین توانی داشته باشد. دارم فکر می کنم چنین آدمی باید به چه درجه ای از سنگدلی رسیده باشد که بتواند اسید به صورت کسی بپاشد و کورش کند تا عدالت اجرا شود؟ چه ضمانتی وجود دارد که چنین فردی تهدید بالقوه ای برای جامعه نباشد؟ شاید هم حس افتخار داشته باشد! مثل آن قاضی که در تاکستان حکم سنگسار را اجرا کرد و به کار خود افتخار هم می کند..کامنت های زیر خبر را که می خوانم سرم سوت می کشد ! چقدر آدم ها تشنه ی خشونت هستند؟ یکی نوشته است در ملاء عام حکم را اجرا کنند! یعنی طرف را ببرند مثلن درمیدان هفت تیر و بعد در مقابل چشمان رهگذران اعم از کودک و پیر و جوان اسید را بپاشند توی صورت اش و مطمئن شوند که کور هم شده.. لابد درخواست بعدی این است که مراسم اسیدپاشی به صورت زنده از شبکه های سراسری جهموری اسلامی هم پخش شود که جوان ها عبرت بگیرند! حالا بماند که کورکردن چشم های این مجرم صورت آمنه را به حالت اول برنمی گرداند و از رنج زندگی او هم نخواهد کاست .. قصدم به هیچ وجه دفاع از این مجرم نیست حتا تصورش هم تن آدم را می لرزاند که دختر جوان و معصومی به خاطر خودخواهی خواستگارش و به صرف رد کردن درخواست ازدواج او به چنین مصیبتی دچار شود که تنها 17 عمل جراحی روی پلک چشمش انجام شود. بی تردید چنین انسان بی رحم و سنگدلی مستوجب مجازاتی سنگین است و درنهایت قوانین مستاصل استیفای حقوق انسان ها را به دست حق باختگان، مال باختگان، جان باختگان می سپرند تا انتقام گیری شخصی عدالت را برقرار کند .. جالب است که قانون به برخی افراد حق می دهد که آدم بکشند برای اجرای عدالت... دست و پا ببرند برای اجرای عدالت و تیر خلاص بزنند برای اجرای عدالت... اسید بپاشند برای اجرای عدالت...اما سالهاست قاتلین را دار می زنند و هنوز قتل اتفاقی است که هر بار با سناریوی جدیدی تکرار می شود. سالهاست که قانون می گوید دست و پای دزد را ببرید اما دزدان به کار خویشند. اسیدپاشی هم مصداق همین ماجراست. بعید می دانم مجنونی که به این شیوه ی وحشیانه برای انتقام و آزار دختران و زنان اقدام می کند از چنین مجازاتی عبرت بگیرد!

همه این ها فقط سوال بود نوشتم شاید فکرش رهایم کند

چهارشنبه، آذر ۶

تمام شد

دارها برچیده خون ها شسته اند
و اوین به هیبت مرگ بود و آخر کار چندین جنازه بر دارها آویزان و دست ما کوتاه
همه محکومین امروز صبح بعد از اذان به دار آویخته شدند
حالی برای نوشتن نیست تنها صدای زجه های فرزانه و زهرا در سرم می پیچد
تمام شد . تمام

دوشنبه، آذر ۴

چهارشنبه های نحس: اعدام می شود؟ اعدام نمی شود؟



وقتی دوستی می گوید ایمیلت را چک کن تقریبن همه ما می دانیم خبر بدی در راه است و این یعنی کش آمدن لحظه ها تا به خبر بد برسی . یعنی باید کاری کرد و در انتها خبر این است که فاطمه پژوه را به اجرای احکام زندان فرا خوانده اند .. و دلهره ها باز شروع می شوند. اعدام می شود؟ اعدام نمی شود؟ امروز روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان است و چه تقارن منحوسی دارد این روز برای زنی که در آستانه ی اعدام است. آخرین خبر این است که فاطمه از زندان رجایی شهر به اوین منتقل شده و همه ما می دانیم که این خبر خوبی نیست!
روایت دردهای این زن را مهوش شیخ الاسلامی در ماده 61 به تصویر کشیده است


فاطمه نيمه های شب با سر و صدای يک زن از خواب بيدار می شود،بدنبال صدا از پنجره بيرون را نگاه می کند ، ”صدا از بيرون خانه نبود“ ، نوری از اتاق دخترش بيرون آمده بود.در را باز می کند و با صحنه ای غير قابل تحمل روبرو می شود : ”او در حال تعرض به دخترم بود“ . با او درگير می شود و از اتاق بيرونش می کشد.اما مرد دوباره به سمت اتاق حمله ور می شود.زهرا در اتاق را قفل می کند : ”در اتاق خواب او شروع به حرف زدن با من کرد.می گفت : می دانم که من را دوست داری و خودت در را باز می کنی.حالت عادی نداشتم.گفتم : اگر يکبار ديگر اين حرف را بزنی تو را می کشم.خنديد و گفت : نمی توانی.نمی دانم يک روسرس از کجا پيدا کردم و دور گردنش پيچيدم.او می خنديد و من را مسخره می کرد.“ فاطمه دست از فشار دادن بر می دارد.مرد دوباره حرف هايش را تکرار می کند : ”ديدی نتوانستی!.در را باز کن.قول می دهم کس ديگری بغير از خودم به او نزديک نشود“.اين بار فاطمه روسری را محکم تر فشار می دهد و اين فشار بی اختيار ۲۰ دقيقه ای طول می کشد.مرد مرده است.

با خرمشاهی تماس می گیرم . می گوید حکمی به من ابلاغ نشده اما هم بندی فاطمه خبر داده است که او را به زندانی دیگر می برند و گویا به اجرای احکام هم فرا خوانده شده. خبر را می نویسم جواب ایمیل ها ثانیه ای می آیند و صدای نگران آقای خرمشاهی که از اشک های دختر فاطمه می گوید و تلفن اش را می دهد تا کسی او را در رفتن به خانه ی اولیای دم همراهی کند. می گویند تهدید کرده اند که اسید می پاشیم اگر برای رضایت بیایید و خدیجه و آسیه مدام با آن خانه ی پر از اندوه در تماس هستند. بار قبل فاطمه از لحظه های پیش از اعدام و توقف حکم برای زهرا دخترش نوشته بود.

پاهايم سست شده بود.من سومين اعدامی بودم.اولين اعدامی را بردند.صدای شيون خانواده ها در محوطه پيچيده بود.کفش هايم را در آوردم.دومين اعدامی را هم بردند.دو خانم چادری بالای سر جنازه ها قران می خواندند.نوبت من شد.از ماشين پياده شدم.پاهايم توان حرکت نداشت.جنازه ها را که در آمبولانس ديدم ديگر نتوانستنم حرکت کنم که مامور آمد و خبر توقف حکم را داد

دردناک است نه؟ حالا نمی دانم باز چیزی نوشته یا نه اما التهاب و دلهره اش را حس می کنم . اضطراب و خیسی صورت دخترانش را هم حس می کنم

فاطمه بار دیگر در آستانه ی چوبه ی دار است آیا باز هم دستور توقف حکم در راه خواهد بود یا تمام می شود این بار؟ پیشنهاد پول هم به خانواده ی مقتول شده اما جواب را به امروز موکول کرده اند و اگر کارساز نباشد امشب باز وعده گاه مقابل زندان اوین خواهد بود برای آخرین تلاش ها. آیا در آخرین لحظه ها گشایشی در کار خواهد بود؟

شنبه، آبان ۲۵

آرامش پیش از طوفان

هر جمعه حس غریبی می آید انگار آرامش قبل از طوفان باشد و هر شنبه انتظار یک اتفاق جای این حس غریب را می گیرد گو این که هیچ خبری هم نباشد. کلافه می شوم و میان این غوغای بی انتهای درونی تنها راه این است که خود را بسپارم به موسیقی بلکه آرام و قرارم بدهد. سررشته ای در موسیقی ندارم و سواد موسیقیایی چندانی هم اما هنر شنیدنش را به وفور دارم تا حدی که مستم کند و پروازم دهد

این جمعه و شنبه اما معجون عجیبی از صدای ناظری و شعر شفیعی کدکنی مدام با من است و با شنیدنش میان موجی از خشم و حسرت و اندوه و عصیان غوطه ور می شوم و غلت می زنم.
سفر عسرت با صدای شهرام ناظری و نوای ساز فرخزاد لایق که دو سال پیش در فرانسه اجرا شده اما اینطور که گفته می شود به دلیل اشعار بودار!! در ایران مجوز انتشار نگرفته. باز جای شکرش باقی است برای ما که در پی اشعار بود دار و گاهی طعم دار می گردیم بیرون از قفس سانسور وطنی و به یاری ابداعات تکنولوژیک راهی باز شده تا به شیوه ای غیر قانونی از شنیدن چنین کاری لذت ببریم! این آلبوم از طریق یکی از دوستان که هیچ لذتی از این نوع موسیقی نمی برد به دستم رسید و هنوز خودش نمی داند که چه لطف بزرگی در حقم کرده.


این مطلب هم یادداشتی است در همین رابطه که خواندنش بی تردید خالی از لطف نخواهد بود

شعر این قطعات از مجموعه "در میان باد و باران" شفیعی کدکنی که به م. آزاد تقدیم شده انتخاب شده. خلاصه ی داستان این که به سحر واژه های ناب این شعر و نوای بی بدیل این موسیقی و گرمی آواز ناظری دو سه روزی است که با یک کلیک چشمانم را می بندم و آماده می شوم برای پرواز


درین شبها که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد

درین شب ها که هر آیینه با تصویر بیگانه ست

و پنهان میکند هر چشمه ای سر وسرودش را

چنین بیدار و دریا وار تویی تنها که می خوانی

رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را

تویی تنها که می فهمی زبان و رمز آواز چگور نا امیدان را

بر آن شاخ بلند ای نغمه ساز باغ بی برگی

بمان تا بشنود از شور آوازت

درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ در خوابند

بمان تا دشت های روشن آینه ها گل های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را ز آواز تو دریابند

تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام

تو بارانی ترین ابری که می گرید به باغ مزدک و زرتشت

تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد ز جام و ساغر خیام

درین شب ها که گل از برگ و برگ از باد و ابر از خویش می ترسد

و پنهان می کند هر چشمه ای سر و سرودش را

درین آفاق ظلمانی چنین بیدار و دریاوار

تویی تنها که می خوانی

جمعه، آبان ۲۴

وحشت در شهر



از هر میدانی در این شهر که بگذری نیروهای امنیتی سیاه جامه که با کلاه های کج و چهره های عبوس قرار است چند روزی مانور امنیتی آرامش اجتماعی بدهند همه جا را قرق کرده اند. قدرت نمایی عجیبی است.. از کنارشان که رد می شوی به خودت شک می کنی ! راستی دلیل حضور ارتش در یک کشور غیر از حفظ استقلال و حاکمیت ارضی مملکت در برابر تهدیدهای خارجی است؟ و پلیس در یک کشور مگر غیر از حفظ آرامش و نظم در جامعه کار دیگری هم دارد؟ پس چرا این همه نیرو در مقابل ما شهروندان صف کشیده اند و حضور خود را به رخمان می کشند .. سایه ی وحشت به وضوح در شهر گسترده شده و این انکار شدنی نیست .. پچ پچه ها همه جا هستند از شایعه ی خنثی کردن بمب در حوالی برج میلاد تا نزدیک شدن روز دانشجو و مانور قدرت پیش از انتخابات. پشت پرده چه می گذرد کسی نمی داند .. هر چه هست بی تردید وقتی حکومتی دست به قدرت نمایی در این ابعاد می زند که شهروندان را نه در کنار خود بلکه رو به روی خود بداند. آیا شهروندان تهرانی در مقابل حاکمیت هستند؟ آیا حضور روزانه ی 13 میلیون آدم گرفتار در تهران بزرگ که بیکاری اعتیاد و مصائب اقتصادی توان از کفشان ربوده تهدیدی بالقوه برای حاکمیت است؟

پشت پرده ی حضور گسترده و غریب نیروهای امنیتی هر چه هست فضای شهر را چنان دلگیر کرده که اگر مجبور نباشی محال است به بیرون رفتن از خانه تن بدهی! راستی برای این حضور عجیب و رعب آور در سطح خیابان ها چقدر برنامه ریزی شده؟ چقدر هزینه شده ؟ این هزینه ها از جیب بیت المال است برای ترساندن مردم .. تمام این ها نماد چیست؟

زبانم لال شود اگر گفته باشم میلیتاریزم.. اما کافی است به اتوپیایی که این جماعت به دنبال آن است فکر کنی تا واژه ها در ذهن جان بگیرند و جولان دهند: مانور امنیتی آرامش اجتماعی... دوربین های مدار بسته در سراسر خیابان ها ... امت واحد اسلامی ... حاکمیت یک دست و ایدئولوژیک ... التزام عملی به ولایت مطلقه فقیه ... گزینش نیروی انسانی متعهد و دلسوز نظام در ادارات و نهادها .. روزنامه هایی که باید یکی پس از دیگری به محاق توقیف بروند و رسانه هایی که تنها اجازه دارند زبان در ستایش قدرت بگشایند .. ملت سر به راه و فرمان بردار.. زبانم لال شود اگر گفته باشم توتالیتاریزم
نسیم شمال باز می خواند
دست مزن .. چشم! ببستم دو دست
راه مرو .. چشم! دوپایم شکست
حرف مزن .. قطع نمودم سخن
هیچ مگو .. چشم! ببستم دهن
هیچ نفهم این سخن عنوان مکن
خواهش بی فهمی انسان مکن
لال شوم کور شوم کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
حالا که قوای دولتی در مانور دادن سنگ تمام گذاشته اند کاش مانوری هم برای تامین و برنامه ریزی مسائل معیشتی مردم که اقتصاد رو به فروپاشی این مملکت توان از کفشان ربوده داده می شد . کاش تیم های برنامه ریزی مدیریت بحران فزاینده ی اقتصادی در اتاق فکر دولت هم شکل می گرفت . مانور اقتصادی دولت البته در راه است که به احتمال قوی و به پیش بینی اقتصاد دانان نتایج آن را هم با تورم لجام گسیخته ای که طرح پیشنهادی تحول اقتصادی دولت احمدی نژاد در پی دارد خواهیم دید.

سه‌شنبه، آبان ۱۴

مردم آزاری تحت وب

همکار محترم از در میاد تو و سلام و علیک کوتاهی و بعد می گه تو اورکات ادت کردم. می گم اشتباه می کنی من اورکات نیستم اصلن و اصولن تو اینطور مجامع و کلن وب 2 حضورم خیلی خیلی خیلی کمرنگه ! می گه نه بابا خود خودت رو اد کردم باز تاکید می کنم که من اورکات نیستم و می گه ثابت کردن این که هستی کاری نداره و به سرعت برق و باد پروفایل مربوطه رو باز می کنه و من در کمال تعجب و در حالی که به جای دوتا شونصد تا شاخ روی سرم داره سبز می شه عکس خودم رو می بینم با لینک همین وبلاگم رو ! وا میرم روی صندلی و پروفایل این آیدای بدلی رو با دقت می بینم! 63 نفر با بدل من توی اورکات دوست هستن. سه تا از عکسام که توی گوگل می شه به راحتی پیداشون کرد و عضو چند تا گروه هم هستم که عناوین گروه ها به علاقمندی ها و فعالیت های من خیلی نزدیک هستند و چهارتا ویدئو که اصلن به حال و هوا و روحیه ی من نزدیک نیستند! محسن چاوشی!! گلشیفته فراهانی !! خلاصه یک پروفایل عجیب و غریب از آیدای بدلی که من هم بهش دسترسی ندارم! این موضوع از دیروز فکرم رو مشغول کرده و این کسی که نمی دونم کی هست به مسیجی هم که فرستادم هنوز هیچ جوابی نداده.

این آدم که بدون تردید به مشکل اعصاب و روان دچاره با اسم من و با لینک وبلاگ من با آدم ها دوست می شه هر چند که مطلب ناجوری هم ننویسه اما این کار بدون تردید سوء استفاده از هویت یک فرد دیگه هست. قسمت جالبش این بود که توی دوستانی که اد شده بودند پروفایل
تقلبی فرناز سیفی هم اد شده ! و نکته ی دیگه این که این فرد احمق پروفایل همکار من رو هم اد کرده یعنی این که از روابط کاری من هم اطلاع نسبی داره.

بی اخلاقی هایی که گاه و بیگاه توی دنیای مجازی دیده می شه واقعن آزار دهنده هستند. اینجا به همون نسبت که کسی مجبور نیست خودسانسوری کنه و جایی برای گفتن و شنیدن و تبادل نظر هست آدم های حقیر پشت نقاب هم هستند که مکانی برای تخلیه عقده ها و شرارت هاشون پیدا کردند. این مشکل برای کسی با هویت واقعی خودش بنویسه نمود بیشتری پیدا می کنه. من از مدت ها پیش به خاطر همین مسائل کامنت های وبلاگم رو غیر فعال کردم. تو مسنجر آنلاین نمی شم، تو وبلاگ کسی هم کامنت نمی گذارم و خلاصه سعی کردم دور خودم یه دیوار شیشه ای بکشم که از این مردم آزاری ها گزند کمتری بهم برسه اما دنیای مجازی هزار و یک ترفند برای بی اخلاقی در اختیار کسانی می گذاره که بخوان به حریم خصوصی آدم ها تعرض کنند.

ما آدم های واقعی هستیم با هویت واقعی و فضای سایبر از نظر من تنها ابزاری هست در خدمت دنیای حقیقی ما. با هجوم به دنیای مجازی خلق و خوی واقعی آدم ها اینجا جنبه های آشکارتری پیدا می کنه و قواعدی نانوشته هستند مرز بین اخلاق و بی اخلاقی رو کاملا مرئی می کنند. حریم خصوصی آدم ها در فضای مجازی حریم واقعی هست نه مجازی.. امنیت روانی آدم ها اینجا هم دستخوش هجوم هست و ارتباطات دنیای مجازی که مرزهای جغرافیایی رو پشت سر گذاشته گاهی وقت ها حریم خصوصی آدم ها رو هم نقض می کنه ! دیروز از این موضوع خیلی عصبانی بودم ولی امروز که بهش فکر می کنم می بینم چیزی جز حقارت پشت این اقدامات کثیف نیست و ضمن این که باید جلوی این طور سوء استفاده ها رو به سرعت گرفت اما اونقدر بی ارزش هست که نباید بهش بیش از حد بها داد.


پی نوشت

وب سایت تغییر برای برابری کاندیدای ویژه ی گزارشگران بدون مرز در مسابقه ی بین المللی دویچه وله هست . وب سایت تغییر برای برابری تا به حال 16 بار فیلتر شده و چهار نفر از یاران کمپینی ما هم به خاطر نوشته هاشون در سایت تغییر و زنستان چند وقت پیش از طرف دادگاه به 6 ماه حبس تعزیری محکوم شدند.

برای رای دادن هم اکنون به یاری سبزتان نیازمندیم :) اینجا می تونید به سایت تغییر برای برابری رای بدین

یکشنبه، آبان ۱۲

هوای حوصله برفی ست

بالاخره اولین برف زمستونی روی کوه های شمال تهران نشست و سفیدیش رو به رخ برگایی که هنوز سبز سبز هستند کشید.. چقدر دلم می خواست برم اون بالا میون برفا.. روزهای بد بی حوصلگی هستند این روزها و البته چه می کنه این صدای افسانه رثایی و ساز علیزاده.. ای همه گلهای از سرما کبود خنده هاتان را که از لب ها ربود؟ چند روز پیش پویان پیشم بود و مثل همیشه بودنش بهانه ی خوبی بود برای بیرون رفتن. عاشق فیلمه و همیشه اطلاعات دست اول از آخرین فیلم های روز در حد باورنکردنی داره .. گاهی وقت ها به دنیاش حسودیم می شه به رویاهای شفاف و زیباش که مثل رویاهای مامانش رنگ پریده و یاس آلود نیستند.. به بهانه ی فیلم هایی که می خواست منو کشوند بیرون از خونه و چشم به هم زدنی سر از شهر کتاب درآوردیم. اون با فیلم ها مشغول شد و من میون کتابا حسابی چرخیدم. کتابی از اکبر اکسیر رو دیدم که روش نوشته بود برگزیده ی کتاب سال حوزه هنری منتخب کتاب سال جمهوری اسلامی.. راستش همین دو خط چنان موج منفی بهم داد که رغبت نکردم ورق بزنم اما آقایی که اونجا نشسته بود شدیدا توصیه کرد که برش دارم و اطمینان داد که پشیمون نمی شم.




تقریبن تمام شعرهای کتاب مثل همین یکی هستند که پشت جلدش زده بود
بهزیستی نوشته بود
شیر مادر، مهر مادر ، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا، نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه می گفت
گوساله بتمرگ

بقیه شعرها هم در همین حوالی طنز تلخ می پلکند که در بیشتر قطعه ها تلخی به طنز می چربه. مثل این یکی که اسمش گالوانیزه است


شاعران دروغ می گویند
باران اصلا شاعرانه نیست
آنها هی تبلیغ می کنند زیر باران برویم
و خود مثل گربه ، کنار شومینه می خوابند
دو هفته است بستری هستم
این باران لعنتی ، شعرم را آبکی کرده
اگر به شمال می آیید به جای دفتر شعر
چتر و پنکه و پشه بند بیاورید
و کمی سوژه برای تابلو های اتاق خالی
اینجا قورباغه هم زنگ می زند

شعرهای اکبر اکسیر بهانه ی خوبی بود که با پویان کلی بخندیم اما امروز هر چی می خونم از هیچ کدام از این شعرها خنده م نمی گیره.. اشکال از حال و حوصله ی منه یا شعرهای اکبر که اکسیر نیست؟ اما این یکی شعرش خیلی بهم چسبید



قلبم صدای سگ می دهد

از تنگی دریچه

گربه ای ناگهان جست می زند

من می ترسم

و هر 8 ساعت

یک عدد پروپرانولول 40 گم می شود