جمعه، مهر ۱۰

یک پیش نویس که بعد از دو سال منتشر می شود.. !!

می آیم سرک می کشم، گاهی پیش نویس های منتشر نشده را می خوانم.. گاهی یک پیش نویس دیگر اضافه می شود بی هیچ میل و انگیزه ای برای انتشار مثل همین یکی .. اینجا به جای وبلاگ با این پیش نویس هایش کم کم دارد تبدیل می شود به یک دفتر خاطرات یواشکی! این هم یک مدلش است و حس خودش را دارد
باز برگشتم و سرک کشیدم، جای این یکی روی این صفحه ی تارعنکبوت بسته است، نه توی پیش نویس ها
اولین روز از سال نود ؛ دهه نود با هزاران کیلومتر مرز و فاصله میان ما و دارم فکر می کنم که از آن دیدارهای نیمه تمام هم محروم شده ایم، حالا تشنه ی شنیدن صدایی هستم از لا به لای خطوط تلفن اما دلم تنگ خانه است و پسرک آرام جانم

***
حس مادرم را می فهمم آن روزهای نابالغ نوجوانی با کتاب هایی بالغ تر از خودم که سعی می کردم حرف های بزرگ تر ها را از لا به لایش بکشم بیرون شاید بفهمم بیرون از این دنیای کوچک و محدود من چه می گذرد. حالا حس مادر را می فهمم وقتی که شاکی می شد که آن کتاب لعنتی را چند دقیقه بگذار زمین محض رضای خدا و من نه این که نخواهم .. نمی توانستم . تقریبن دو ساعت پیش گفتم که برو یک عدد نان بی قابل بخر که از گرسنگی نمیریم اول صبحی .. هم آن وقت گفت باشه و هم الان ! اما باز هم غرق می شود و گم می شود لا به لای صفحات کتاب سیصد و پنجاه صفحه ای اش و من با دل ضعفه و شکم گرسنه لذت می برم از این حالت پسرک و یواشکی لبخند می زنم از این شوقی که مثل شوق کودکی های خودم بود که گم می شدم لا به لای این صفحه ها با بوی مخصوصشان و نمی فهمیدم زمان چطور می گذرد. گیرم شیفتگی من از جان شیفته شروع شد و فروغ با همان سحر کلام اش و شیفتگی پسرکم از جای دیگری سوژه هایمان کمی متفاوت شده ولی اصل ماجرا همین بوی کاغذ است و مغناطیسی که لا به لای سطور جذب ات می کند و کنده نمی شوی تا تمام نشود و بعد یکی دیگر و بعد یکی دیگر

حکایت من و پسرکم هم این روزها همینجوری شده. آخر هفته ها که می شود می آید با تمام شوق و ذوقش که با من باشد. اینجا کوچک است. امکانات خانه ی پدرش را ندارد. لباس هایش را با چند کتاب و فیلم در کوله پشتی اش می گذارد و با شوق می آید. بیشتر سکوت است بین ما اما با حس بودنش دلم قرص است.. گاهی هم با من گلاویز می شود و آنقدر به قول خودش کله کشتی می گیرد تا لجم در بیاید و با فریاد اعلام آتش بس کنم و تسلیم. به گمانم حس پسرک هم همین باشد که می گوید اینجا را بیشتر خانه ی خودم می دانم تا خانه ی بابا را . هر دو می دانیم که می خواهد بماند و هر دو می دانیم که نمی شود. قانون است و قانون می گوید تا هجده سال اش تمام نشده پاره ی تنم را به من بر نمی گرداند. لاجرم صبوری می کنیم هر دو در تلخ ترین ساعت و لحظه باز هم غروب جمعه است که می رود و من می مانم با دلگیر ترین ساعت ها و ثانیه ها