یکشنبه، دی ۱

یلدای من .. یلدای ما

اس ام اس میاد: امروز روز اول دیماه هست ساعت 4 بعد از ظهر تو رو یاد چیزی نمی اندازه؟
شماره تلفن ناشناس هست .. ذهنم انگار کاملا خالیه .. گوشی تلفن رو اخیرا عوض کردم و هیچ کدوم از شماره ها رو هم حفظ نیستم اما حدس می زنم که خیلی آشنا باشه و جواب می دم: چرا یاد این که دارم آلزایمر می گیرم و می رم با عجله دوش بگیرم که یاد یه اسم می افتم


فروغ

وبا خودم زمزمه می کنم نجات دهنده در گور خفته است

میام بیرون و همین جواب رو می فرستم دلم طاقت نمیاره و زنگ می زنم و نازلی اونطرف خط از تو خیابون با خنده و شیطنت داد می زنه: می خواستم یادت بیارم امروز فروغ بخونی


صادقانه اعتراف می کنم که اول نشناختمش و بعد می گم که یه بار حدود سیزده سال پیش در چنین روزی ساعت 4 یک اتفاق برای من افتاد که ماحصل اون شد ازدواج و بعد ... از قضا روز اول دی ماه رو همیشه خوب خوب یادم می مونه و
یاد خاطرات دور دور و صمیمیتی که همه ما رو جذب کلام سحر آمیز فروغ فرخزاد می کنه

سلام اي غرابت تنهايي

اتاق را به تو تسليم مي کنم

چرا که ابرهاي تيره هميشه پيغمبران آيه هاي تازه تطهيرند

و در شهادت يک شمع راز منوري است که آن را

آن آخرين و آن کشيده ترين شعله خوب مي داند.


یلدای امسال هم گذشت با دیدار عزیزی که از مدت ها پیش به انتظار دیدنش بودیم .. جمع صمیمانه ی دوستان کمپینی در دفتر آقای سلطانی و تقدیر برای تلاش هاش و کتاب هزار و یک شبی که هدیه دادیم ..به مناسب شب یلدا آقای سلطانی هم این شعر رو خوند

چندان شب یلدای وطن طول کشید

کز آمدن سپیده نومید شدیم

شبگیر زخاک سرد برخاست و ما

پنداشته هان! سپیده از راه رسید

آخر شب با دعوت مهربانانه ی محبوبه شام رو در یک رستوران مثل بچه های غربت زده خوردیم .. گم شدن تو کوچه پس کوچه های پاسداران و کلی حرف و شوخی هم باعث نشد که از یاد چند چیز غافل بمونم.. پویان اولین شب یلدای بی من رو می گذروند و دل نگرانی برای خواهر عزیزم که شب یلدا رو در بیمارستان سر کرد.. فال حافظ رو هم در تنهایی گرفتم .. حافظ هم بوی بهبودی از اوضاع نمی شنید.