یکشنبه، دی ۸

غزه در خون

کابوس جنگ باز در نوار غزه تکرار می شود و کودکان و زنان و مردان بی گناه قربانی می شوند تا زورمدراران و قدرتمداران اقدامات همدیگر را تلافی کرده باشند. آن یکی راکت زده و سنگ پرتاب کرده این یکی بمب می اندازد بر سر مردم بی پناه تا عدالت و حقوق بشر و انسانیت یک جا و در انظار جهانیان به مسلخ رفته باشند. شهوت زورمندان مسلح به سلاح های کشتار جمعی برای نوشیدن خون بی گناهان پایانی دارد آیا؟

سهم بزرگی از کودکی بسیاری از ما هم در همان سال های کابوس خون و شهید و جنگ و بمب و شیمیایی شدن گم شد تا از این سو جام زهری نوشیده شود و آن سو سالها بعد سردار قادسیه به دار آویخته شود اما کیست فراموش کند آن سالهای حالا دور را که در میان جنگ و مرگ و آن قطعنامه ی 598 پوست انداختیم؟

توجه توجه علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک کرده و به پناهگاه بروید.

دلهره های کودکانه و پناه بردن به آغوش مادری که چهره اش گچ می شد وقتی از رادیوی سیاه آیوا این هشدار پخش می شد و بعد خاموشی بود و صدای شلیک ضدهوایی های آهنی که در تپه های اطراف شهر بیشتر مثل اسباب بازی بزرگی به نظر می رسیدند و حس کنجکاوی ما را آنقدر تحریک می کردند که متوسل شویم به بزرگترها تا از نزدیک ببینیم چطور کار می کنند و آیا واقعا می توانند هواپیما را وقت حمله ی هوایی نشانه بروند. خاموشی بود و موشک باران .. بمباران.. شکستن دیوار صوتی و وحشت از فروریختن نا به هنگام آوار بر سر ما یا دیگران. و همیشه در وضعیت سفید بود که خبر کشته شدن مردان و زنان و کودکانی در جای جای میهن را می شنیدیم .. مارش نظامی حمله و عملیات و خاکریز هایی که فتح می شدند، شهرهایی که اشغال می شدند و آزاد می شدند و چلچراغ های سر کوچه ها و خیابان ها که چند روز بعد با عکس جوان ترین ساکنین شهر آذین می شد و شب به شب آهنگران در تلویزیون برایمان نوحه خوانی می کرد.. آن زنان غریبه ی مهربان با شله های عربی بر سر که پیشتر ها در شهر ما نبودند و آوارگان جنگ زده نام گرفته بودند. ننه حلیمه .. مامان سعید و مامان علی و ... چهره های تیره و جنوبی در ساختمان البرز سه راه خیام در قزوین که با کمترین امکانات هر شب خواب برگشتن به کاشانه می دیدند. همان خرمشهری که خونین شهر شده بود. بعضی هم که دیگر کاشانه ای نداشتند اصلن شوخی نبود خانه ی دایی محمد خودمان سه بار در شهرهای آبادان همدان و الیگودرز با خاک یکسان شده بود! یک آرایشگر ساده ی ساده که گاهی که از هجوم فکر و خیال رها می شد و سرخوش ترک بود در همان شب های سیاه غربت و آوارگی اش شعرهای حافظ و داستان های شاهنامه را از بر برایمان می خواند

روزگار کوپن و قحطی و جیره بندی و احتکار سهمیه های آذوقه و خواربار و در پستوهای فروشگاه آقای نویدی که حالا پسرانش از پس همان سال ها برای سفرهای درون شهری به اصطلاح خودشان محض دختر بازی حتا به کمتر از تویوتای آخرین سیستم نمی دانم چه رضایت نمی دهند! از خیابان های کودکی گذشتیم و آتش و خون را از سر گذراندیم، وحشت و نفرت از جنگ هنوز بعد از سال ها باقی است اما صلح جاودانه ترین رویای ما شد.

هذیان وار نوشتم انگار اما مگر می شود بوی خون و جنگ بیاید و به هذیان مبتلا نشد؟ غزه باشد یا افغانستان یا همان دارفور و سودان ! چه فرقی می کند؟ سکوت نکنیم