کاش عشا می توانست این سطور را بخواند .. کاش این سطور را کسی به او می رساند که بخواند و تردید ندارم این روزهای پر از پرسش و اضطراب و رنج میان آن چهار دیواری را سبکبارتر می گذراند.. برای رنج های زنی برابر خواه که در بند است چه پاداشی عظیم تر از این حمایت و عشق والای پدری که می شود به شانه هایش تکیه کرد و آسود.. می شود به او تکیه کرد و پرشور تر ادامه داد
سر احترام فرود می آورم در برابر این حس ناب پدرانه
بغض در گلو شکسته ات با هق هق گریههایت از پشت تلفن، گرچه سیلابی را از چشمانم سرازیر کرد،اما اشک شوقی بود از اینکه عشای کوچکم را بسان پهلوانی گرز آفرین و قهرمانی بی همتا محصور در حصاری استوار و پرجمعیت از دوران گذشته بجامانده میدیدم،چنان توانی به من بخشید که خود را جوانی بس نیرومند پنداشتم.
این شیرزن که اکنون در قفس به غرش نشسته ، سمفونی بزرگی را می نوازد که عالمی را به رقص خواهد آورد و من را چون فرشتهای سبکبال در آسمان آرزوهایم به اوج خواهد برد.
به امید رهایی هر چه زودتر تو
پدر نگرانت