پنجشنبه، مهر ۱۸

من و اسفندیار و دلم.. سه تایی

امروز بعد یه هفته خونه نشینی و زمینگیر بودن قصد کردم دست دلم رو بگیرم و ببرمش گردش. اسفندیار رو بر می دارم و اول می برمش چند جرعه بنزین می دم گلویی تر کنه و بعدش سه تایی می ریم بیرون. من و اسفندیار و دلم! دکتر گفت یه مدت نباید رانندگی کنم اما خوب نیست آدم خیلی به حرف این دکترا گوش کنه.. اگه دست اونا باشه زندگی خیلی خیلی پاستوریزه می شه و بی مزه!

گفتم اسفندیار یاد یه خاطره افتادم .. مرداد ماه بود که به این لقب مفتخر شد. لقب نچسب و مردونه ایه اما خب به احترام کسی که این اسم رو روش گذاشت منم عوضش نکردم و از همون وقت این پراید نوک مدادی شد جناب اسفندیار! گرگان بودیم ساعت 11 همون شبی که خسوف شد. چندم مرداد رو یادم نیست! هیچ حافظه ی خوبی برای به خاطر سپردن تاریخ ندارم. سه روز تمام رانندگی کرده بودم از تهران به رشت و از رشت تا گرگان حسابی هم خسته بودم. اما دوستی که مهمونش بودیم گفت می برمتون زیارت که خستگیتون در بیاد! خندیدم که بابا بی خیال این همه راه اومدیم بریم زیارت؟ اونم این وقت شب؟ گفت پشیمون نمی شی. از مسیری که راهنمایی می کرد روندم تا رسیدیم به یه جاده جنگلی کوهستانی. شیشه های ماشین رو کشیده بودیم پایین و خنکا که نه سرمای بی نظیرش می دوید زیر پوست تن و صورتمون. موسیقی و خود زندگی.. لا به لای یه جاده ی خاکی باریک تو کوه و جنگل و البته خطرناک طوری که مجبور بودم آهسته ی آهسته حرکت کنم..پرسیدم جاده خرابه خیلی دیگه مونده ؟! گفت اینجا هنوز خوبه به جاهای سخت تر می رسیم .. و رسیدیم به یه جاده سنگلاخی با شیب بی نهایت زیاد. بچه ها می خندیدن و انرژی می دادن که این پیچ رو هم رد کنی می رسی به یه پیچ دیگه که بعدش یه پیچ تند دیگه س! چیزی نمونده و اگه این ماشین تا اون بالا بکشه بیاد مفتخرش می کنیم به لقب اسفندیار و من نپرسیدم چرا اسفندیار! و اسفندیار من از رو نرفت و له له زنان ما رو رسوند تا اواسط دامنه کوه و جنگل . هر چند که وقتی از اون سفر برگشتم مریض شد طفلکی سرسیلندر سوزوند و کلی خرج دوا درمونش شد
زیارت ده کوچکی بود میون کوه های جنگلی و قرار بود بریم ویلای خاله ی میزبان گرامی.. یک نفرشون رو هم نمی شناختم اما صمیمی و خونگرم بودند و ساعت 12 شب با روی باز از ما استقبال کردند. رفتیم تو تراس ویلا جایی که تمام کوه و جنگل زیر پا و جلوی چشم بود. آسمون چسبیده بود به قله ی کوه و دست رو که دراز می کردی انگار مهتاب خانوم می نشست کف دست آدم. هر چی دلت می خواست می تونستی ستاره بکنی از آسمون.. ماه کم کم داشت می گرفت و هوا سردتر و سردتر می شد. دلم اما نمی خواست برگردم پایین و چه زیارتی بود..
.. هنوز هم فکر می کنم زندگی همونجاست فقط و فقط. با خودم می گفتم زیاده خواهیه که آدم اینجا یه آلونک داشته باشه و زندگی کنه؟حالا باز دلم هوای زیارت کرده اما فعلن که نطلبیده .. می رم که میون برگای پاییزی حسابی خودمو رنگی کنم .. خیلی وقته یخ زدم انگار می رم که خورشید خانوم اگه زورش رسید این یخ ها رو آب کنه .. من و اسفندیار و دلم سه تایی..