شنبه، مهر ۱۳

درد مهمان ناخوانده ی این روزها

چند وقتی بود که شدیدا نیاز به آرامش مطلق داشتم .. مثلن یک سفر که هیچ کدام از فکر و خیالات روزمره را توشه ی راه نکنم و به هیچ کار نیمه تمامی فکر نکنم وبه هیچ دغدغه ای هم.. و حالا یک هفته استراحت مطلق نصیبم شده! با شیوه ای که در پیش گرفته بودم البته قابل پیش بینی هم بود. نشستن های مداوم پشت میز و پای کامپیوتر و به احتمال زیاد جا به جا کردن کارتن های کتاب که کار دستم داد. تقریبا دو روز است که از درد کمر خانه نشین شده ام خم و راست شدن برایم دشوار ترین کار دنیاست. دسترسی به دنیای مجازی هم برایم مشکل و تقریبن غیر ممکن شده .

از دکتر رفتن همیشه گریزان بوده ام و امروز وادار شدم بروم. آنهم با تحکم مهربانانه ی دوستی که لباس هایم را تنم می کند و هیچ بهانه ای را هم نمی شنود. نتیجه اش می شود اینها: رانندگی ممنوع . نشستن ممنوع بیرون رفتن از خانه ممنوع و فقط و فقط استراحت. بعلاوه ی کلی مسکن های رنگارنگ با اشکال متنوع از قرص و آمپول و غیره برای تسکین دردی که انگار سر آرام شدن ندارد.
با اجرای این دستورات پزشکی احتمالن دیوانه می شوم اما اختیار دست خودم هم نیست. توان حرکت کردن و حتا آرامشی برای خوابیدن نیست. دردی به سماجت یک مگس مزاحم. می خواهم اما نمی توانم این توفیق اجباری را به فال نیک بگیرم این مگس سمج لعنتی نمی گذارد! انرژی که بیکار ماندن از من می گیرد هزاربار بیشتر از انرژی است که در کار کردن صرف می کنم.

هزار کار نیمه تمام دارم که همیشه می مانند تا سر فرصت انجام شوند و بعد تبدیل می شوند به کابوسی که مدام همراهم هست و کوتاه ترین فرصت ها برای استراحت کردنم را با استرسی عجیب عجین می کند. با این توفیق اجباری یک هفته ای اما این کابوس انگار حضور پر رنگ تری دارد.
صدای همیشه مهربان و نگران مادر با همان ته لهجه ی کردی می پیچد که می گوید آخر کار خودت را کردی؟ قدر سلامتی ات را نمی دانی دختر از پا می افتی!
و بعد از چند روز استراحت مطلق
حدس می زدم تحملش خیلی خیلی سخت باشه و هست .. بی حوصلگی و خستگی مدام از این دراز کشیدن به تخت پشت. کتاب می خونم و موسیقی گوش می دم اما دلم پر می کشه که برم بیرون هزار ساعت پیاده روی کنم.. تنها امیدوارم این روزها و ساعت های باقی مونده زودتر بگذرن.. کتاب در زمانه ی پروانه ها از خولیا آلوارز رو خوندم .. کتاب خوبی که می شه لا به لای خطوط و صفحات اش ، پا به پای خواهران میرابال دهه های خشونت و کشتار دیکتاتوری تروخیو در جمهوری دومینیکن رو تجربه کرد.. هر چند که به نظر من سایه ی خفقان این دیکتاتوری رو یوسا در کتاب "سور بز" هنرمندانه تر ترسیم کرده بود.

خواهران میرابال یا پروانه ها بعدها تبدیل به نماد مقاومت و مبارزه شدند و نهایتا سالروز کشتار اونها یعنی 25 نوامبر 1960 از سال 1991 در سراسر جهان به نام روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان نامگذاری شد.

.. بقیه ما "زنان سیاسی" را در سلولی انداختند که بزرگ تر از اتاق پذیرایی و اتاق نشیمن مامان در مجموع بود. اما شوک واقعی وقتی بود که فهمیدیم شانزده هم سلولی دیگرمان چه کسانی اند: "غیر سیاسی ها" فاحشه، دزد، قاتل و درست همین ها بودند که به ما اعتماد کردند.. این جا همیشه از این اتفاق ها می افتد. هر روز و هر شب دست کم یک نفر کنترل اش را از دست می دهد و شروع می کند به فریاد زدن یا هق هق کردن یا ناله و زاری. مینروا می گوید بهتر است آدم خودش را راحت بگذارد اما هرگز خودش این کار را نکرده . راه دیگر این است که یخ بشوی و هرگز نشان ندهی چه احساسی داری و از فکر هایت حرف نزنی.. بعد یک روز از این جا بیرون می روی . آزاد آزاد اما تازه کشف می کنی قفل شده یی و کلیدش را جایی در اعماق قلب ات انداختی که نمی شود بیرون اش آورد..