دوشنبه، مهر ۸

قفسی سبز به نام پارک زنان

یک بار بیشتر به پارک زنان نرفتم. دلم هیچوقت نخواست که دوباره پا به آن قفس سبز بگذارم. همان یک بار هم تنها حس کنجکاوی ام مرا کشاند و قراری که با دوستانم داشتم. همان شب این مطلب را نوشتم که میان مطالب منتشر نشده ی دیگرم گمش کرده بودم تا این که چند روز قبل خبر انتشار فیلم غیر مجازی از این پارک را خواندم. این همه حرص برای دیدن فیلمی از زنانی بدون حجاب مرسوم و تنها در حال ورزش کردن و قدم زدن! به هر حال این هم روایت من است از آن قفس سبز که تنها یک بار دیدمش:
قرار را می گذاریم و من کمی زودتر می رسم . کنجکاوانه سرک می کشم به هر گوشه و کنار که فضا دستم بیاید . دم در هیچ گونه کنترلی نیست و تنها دو پلیس پارک که با مانتو و مقنعه سورمه ای نشسته اند. پارک نسبتا شلوغ است و جلوتر که می روم زنان بدون روسری و با مانتو و بعد بی روسری بی مانتو و آنطرف زنانی با موهای آراسته و تاپ و شلوارک ، سوار بر دوچرخه ، زنانی با لباس گرمکن و لمیده روی چمن های پارک . بیشتر پیاده روی می کنند یا ورزش.
کمی فالگوش می ایستم ببینم زنانی که به پارک می آیند این حال و هوا را چطور تفسیر می کنند:
اولی چهل و چند ساله می نماید و اندام لاغر و کشیده ای دارد. تند راه می رود و به زنی که همراهش است می گوید عادت هر روزه ام شده که بیایم اینجا . روزهایی که نیست یک چیزی کم دارم.
زن دیگری که سن و سال نسبتا بالایی دارد، با مانتو و روسری پیاده روی می کند به دوستی که همراهش راه می رود می گوید هر کاری می کنم نمی توانم این لامصب را بردارم . عادت کرده ام و انگار معذب می شوم . می گوید ای بابا اینجا که دیگر همه زن هستند چرا اینقدر معذبی . درش بیار و بگذار پوست سرت هوا بخورد.
گرم است اما شیرهای آب خشک خشک هستند و بوفه ای که کمی آنطرف تر است بطری های آب معدنی گرم را می فروشد . سیصد تومان می دهم و گلویی تر می کنم با آبی که نسبتا داغ است.
از دوستانم خبری نیست. یک ساعتی می نشینم در خلوت ترین جای پارک و کتاب می خوانم. حس خوبی است . هوایی که اینقدر در کوچه و خیابان از ما دریغ می شود تا مردها ایمانشان را از دست ندهند و مرتکب گناه نشوند! اگر از ایجاد چنین فضایی تفریح زنان است معلوم نیست این تلویزیون بزرگ وسط پارک با آن مجری مرد و صدایی که معلوم نیست چه می گوید این وسط پارک چه می کند. تلفن زنگ می زند و به جمع دوستانم می پیوندم. می پرسند چطور است به نظرت می گویم قفس قشنگی است . ویترین قشنگی از آن چه که واقعا باید باشیم و نمی توانیم. همه زن ها در همه جای دنیا در پارک ها بدون روسری می دوند و راه می روند و ورزش می کنند و تفریح می کنند بدون این که نگران نگاه مردان باشند. ما در قفس هم که آزاد باشیم و بدون پوشش بعضی هایمان آنقدر به این چادر چارچوق عادت کرده ایم که مثل آن بنده خدا می گوییم معذب می شوم. از ما دریغ می شود تا مردان آزاد باشند و مردانی که با خلاقیت تمام از زیر سیاه ترین چادر های دنیا هم می توانند برهنه تصورت کنند. راستی تصور کردن گناه نیست؟
ساعت حدود هشت و نیم است و هوای خنکی که بازوها و موهای برهنه ی ما را می نوازد . دلمان نمی خواهد برویم بیرون اما پلیس زن می آید و فریاد می زند که آقایان الان می آیند حجاب بگیرید. از قرار آقایانی که قرار است بیایند مسئولان تاسیسات پارک هستند. بعضی ها اعتراض می کنند و بعضی ها هم بی اعتنا همچنان نشسته اند که یک ماشین سفید با چند مرد و یک موتور سوار می رسند وسط پارک . رفتگر ها می آیند و شروع می کنند به جمع کردن زباله هایی که اینجا و آنجا وسط چمن ها ریخته شده.
مردی که بیسیم به دست دارد با داد و فریاد و اعتراض کنان با تلفن صحبت می کند و می گوید قرار بوده ما نیم ساعت پیش اینجا باشیم و هنوز اینجا خبری نیست. شما بیاید ببینید زن ها با چه وضعی نشسته اند. هیچ کسی هم با اینها برخورد نمی کند و خلاصه داد و بیداد راه می اندازد و مسئول چادری پارک با خونسردی تمام می گوید ما که نمی توانیم با خانم ها برخورد کنیم. شما باید کمی صبر داشته باشید. بحث در گرفته است . ما جلوتر می رویم . اول گوش می دهیم وبعد وارد گفتگو می شویم.
به مردی که مسئول است می گوییم حالا هم که یک فضای کوچک را در اختیار زنان گذاشته اید باداد و بیداد و توهین وارد می شوید . خب شما باید وقتتان را تنظیم کنید. مثلا صبح خیلی زود بیایید و کارهای تاسیساتتان را انجام بدهید .
می گوید خانم نمی شود اینجا باید آبیاری بشود. اینجا یک پارک جنگلی است که نگهداری اش زحمت دارد اگر به حال خودش رهایش کنیم از بین می رود و همین فضا را هم نخواهید داشت. می گوییم خب کارکنان اینجا از خدمات تا انتظامات باید زن باشند . زنانی که باید آموزش دیده باشند برای آبیاری و بقیه کارهایی که هست. می گوید خانم نمی شود. این کارها مردانه است و زن ها نمی توانند. سه چهارم پارک دست ما است و یک چهارم دست خانم ها . آمده ام می بینم آبیاری نشده می گویم چرا می گوید مچ دستم شکست . نمی شود این همه جا را آبیاری کرد. این شلنگ ها سنگین هستند و خلاصه نمی توانند کار کنند . کارها می ماند و اگر ما انجام ندهیم پارک از بین می رود. قابلمه داغ می گذارند روی چمن . نشانتان می دهم که جایش را ببینید گرد گرد چمن ها زرد شده اند خب چرا درست استفاده نمی شود. می گویم خب باید باربکیو بگذارید می گوید هست سکو هم هست استفاده نمی کنند! کسی هم مراقبت نمی کند این همه آشغال ها را ببینید . باید اینجا تمیز شود. می گویم برای من که ناظر سوم هستم چیزی که به چشم می آید پرخاش و توهین شما است که می گویید چرا با زن ها در اینجا برخورد نمی شود. نه این لحن دلسوزانه ای که الان دارید. می گوید مجبوریم تا آن خانمی که پول می گیرد تا همین کارها را بکند و نمی کند حساب کار دستش بیاید.
این کارها را به سادگی می شود مدیریت کرد . نیازی به توهین ودشنام نیست . خبری از بروشور و پوستر های لازم برای فرهنگ سازی در این زمینه نیست. خب مردم در این جامعه عادت کرده اند که اینطور زندگی کنند. وقتی هیچ چیز سر جای خودش نیست کسی به خودش سختی نمی دهد که زباله اش را مثلا وسط چمن ها نیندازد می گوید می آیند و جمع می کنند.