جمعه، شهریور ۲۹

این نیز بگذرد

چه می کند حسین علیزاده با این هجرانی اش. گاهی زخمه های سازش به گوشه های دلم گیر می کند و هوش از سرم می برد. دو سه روزی هست که صدایش یکریز می پیچد در این خانه!
با سردرد شدید بیدار شدم . مطابق معمول از دسترس خارج شدم هم تلفن ها و هم خودم. وسایل را به جای این که جمع کنم و بسته بندی کنم سرجایشان مرتب کردم و هنوز چیزی را جمع نکرده ام . خانه ای که دوستش دارم.. چرایی اش را می دانم و نمی دانم .. ماه پیش قرار داد را تمدید کردم که یک سال دیگر بمانم اما جور در نمی آمد! روزگار سخت و سنگین می گذشت. مجبور بودم هزینه ها را کم کنم که دخل و خرج جور در بیاید و خودم به صاحبخانه اطلاع دادم که می روم و رفتنم بی تردید درست ترین انتخاب بود.
امروز طبق برنامه باید بخش عمده ی وسایلم را ببرم به خانه ای دیگر اما دست و دلم به کار نمی رود در این شرایط. فکر کنم یک حسی شبیه به بی خانمانی دارم انگار. دیروز که هیچ کاری نکردم امروز هم دست دلم به کار نمی رود! عجیب است هیچوقت دچار چنین حسی نشده بودم و همیشه مثل برق وباد اسباب کشی می کردم اما حالا حس دیگری دارم. اما دو روز است که دور خودم می چرخم! هجرانی گوش می کنم و کافه پیانو را می خوانم و خاطره روزهای رفته را رج می زنم... فکر می کنم چه شد که مجبور به ترک این خانه هستم.
سه روز پیش آفتاب سی و سه سالگی بودنم میان جمعی از عزیز ترین دوستانم غروب کرد و در تمام این سال ها هیچگاه تعلقات مالی زیادی نداشته ام. به سادگی عبور کرده ام و پشت سر گذاشته ام. اما این آپارتمان کوچک را که مال من نیست دوستش دارم. در و دیوار و گوشه گوشه اش خاطرات تلخ و شیرین دو سالی که گذشت را در خود جا داده است.
درست از فروردین امسال شروع شد. پیشتر از آن هرگز نفهمیدم زندگی در مضیقه یعنی چه! از ساعت هفت صبح می رفتم بانک و تا چهار عصر مدام کار می کردم. بعد از آن هم فرصت کافی داشتم که به دغدغه هایم بپردازم و هم درآمد کافی که هزینه های جاریم را.
به گمانم 18 بهمن سال گذشته بود. سر ساعت 7 صبح بود که رئیس کل حراست بانک در اتاق مدیر را زد. و حس یک اتفاق با من بود. پچ پچ هایشان از لا به لای پارتیشن ها عبور می کرد و از رئیس حراست اصرار و از جناب مدیر انکار. رئیس حراست می گفت پایین منتظر هستند که مرا بازداشت کنند و او باید مرا می برد تحویلشان می داد و جناب مدیر همکاری نمی کرد! ظاهرا توافقی هم کرده بودند که تا عصر آن روز که ماجرا به بازجویی غیر قانونی در حراست بانک و بردن کامپیوتر اداره ظاهرا ختم شد. اما فقط ظاهر ماجرا اینطور بود. درد بی درمانشان فعالیت من در کمپین بود و نوشته هایم در در سایت تغییر و پرگاس و پرونده ی قطوری از برگه هایی که انگار ردی از عقاید من رویشان بود دم دستشان بود! انضباط کاری ام نقص نداشت و بهانه ای نبود! تردید نداشتم که کارشان غیر قانونی است اما دستم به جایی هم بند نبود و درست اول فروردین بیرونم کردند و به فاصله چند ماه بعد حساب بانکی ام را هم مسدود اعلام کردند و این ماجراها همچنان ادامه دارد.. شش ماه در مقابل تنگناهای بی وقفه ی مالی مقاومت کردم و حالا باز مجبورم هزینه ها را کم کنم. فقط دلیلش را نمی فهم! کجای کارهایم و نوشته هایم دلیل قانونی به دستشان داد تا از کار بی کارم کنند و من به جایی برسم که حالا هستم! هر چند زندگی ادامه دارد و دست کم من آدمی نیستم که با این تنگناها از پا بنشینم یا بیفتم.. درستش می کنم
وقتی نیست و باید کامپیوتر را هم جمع کنم ! فقط دلم می خواست آخرین نوشته ام را بدون روتوش از همین جایی که الان هستم روی وبلاگ بگذارم ..
و ملالی نیست جز گم شدن گاه و بیگاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند