شده ام آدمی که انگار تنها به واسطه ی درد هایش می تواند ببیند و بفهمد این روزها و نبود اگر آن سالهای دور و رفته و باران و شب زنده داری های من از پی بی قراری های تو، چه ساده می سپردمش این دل عصیان زده را به حجم نیست اندود روزهایی که از تمامی ابهام رو به رو با سرعتی جنون آمیز هجوم می آورند تا تو را از من دور تر کنند. دور و دور تر
تا شوق همیشه بودنت باز می آید، دلم هوای گردگیری همان رف کوچک با آینه ای نقره گون را می کند که آلبوم را از کنارش بردارم و دست های کوچکت دامنم را بکشد تا من یکی یکی تو را ورق بزنم و از شوق داشتنت رقصان تر شوم از برگ هایی که عنان اختیار خود به دست باد سپرده اند ..
حالا بیا و واسطه ی من و این آسمان شهریوری باش و بگو به باران که ببارد
چقدر می خواهم به تماشایت بنشینم وقتی قد می کشی مثل نهال های کوچک همان باغچه ی خانه ی پدری که فرتوت می شود هر روز و نگاه کنمت که سبز می شوی .. کاش اینجا تر بودی نازنینم و چشمهای روشنت مرا باز می تاباند که سراسر جانم تو شده بود و سر انگشت کوچکت گونه ام را لمس می کرد و می گفتی "آهان! گفته بودی که همه مادرا گاهی یواشکی گریه می کنن!"
خیال تو و شکوه ات که انگار می پنداری در مجال تن سپردن به جاده در گذرِ خاموش و گاه و بی گاه پنج شنبه ها است تنها که به سراغت می آیم می کاهدم و تو نمی بینی.. همان بهتر که نبینی فغان بی صدای درون خسته ام را
این روزها گاهی هم که درد رهایم می کند من به نبودنش عادت نمی کنم و چیزی کم دارم انگار.. چیزی شبیه به کلمه و سکوت می شوم سراسر:
حرمت نگه دار
گلم
که این اشک، خون بهای عمر رفته ی من است
میراث من
نه به قید قرعه
نه به حکم عرف
یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
پی نوشت:
لعنت بر قانونی که تو را از من می گیرد!!
نه خوب نیستم! اینجا کمتر خودم را می نوشتم اما سانسور چرا؟؟
آشفته می نویسم ... آشفته می خوابم .. آشفته بیدار می شوم .. لابد درست می شود!
چند روزی هست که موضوع خودسوزی یک زن ذهنم را پریشان کرده.. به زودی در باره اش خواهم نوشت!