به بعضی قصهها نمیشود گفت خداحافظ.. بس که سمجاند. مال خداحافظی نیستند.نمیشود به درک فرستادشان. توی صندوقچه برو نیستند. با تیپا و این حرفها هم نمیشود پرتشان کرد توی کوچه یا هرجا. خیلی مصرانه و پررنگ و سمج، به هر بهانهی ریز و درشتی خودشان را به رخات میکشند. همه جا هستند، کنج ایوان با نردههای خیس و بوی چوب باران خورده. توی آسمان آن گوشه، دم غروب، وقتی که خورشید گر میگیرد و تو میسوزی. توی شعله و بوی شمع حالا بیرمق روی میز، حتا اگر آن طرف میز شبهای شراب، کسی نباشد برای «شمعبازی» و صندلی خالی رو به رویت مدام دهن کجی کند.. حتا اگر همه چیز واقعن تمام شده باشد.. بله، بعضی قصهها خیلی بیدلیل و بیسرانجام روی دستات باد میکنند. دهنکجی میکنند!
و البته که گاهی هم باید برای تنهاییِ حرفهایی که هیچجا نمیشود نوشتشان گریه کرد..
و البته که گاهی هم باید برای تنهاییِ حرفهایی که هیچجا نمیشود نوشتشان گریه کرد..