شنبه، مرداد ۲۸

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟

دل تنگم ..

برای دست و آغوش و گل‌های دامنت حتا، که همیشه بوی پونه و بابونه و ریحون تازه می‌ده. برای دل مهربونت که این روزها شکسته و تنهاست..

برای صبوری‌های تموم نشدنی و لب‌خند تلخ و همیشه پر از دردت..

می ترسم دیگه نبینمت..مثل آقاجون که نبودم و رفت و هر بار یادم میاد دیدنش رویای محاله این درد لعنتی توی جونم چنگ می‌اندازه..

غم دارم مامانی و این روزها بارها و بارها با خودم که سرحساب می‌شم می‌بینم که حاضرم همین لحظه جون بدم.. تموم زندگی‌مو بدم که چند لحظه سرم روی زانوت باشه.. و دستت لای موهام.. که شاید آرامش برگرده به جون خسته‌م .. 

نمی‌دونم از جون این وبلاگ خسته و پر از شیون و غبار گرفته چی می‌خوام. حتا پسوردش به سختی یادم اومد.. اما انگار یه چیزی هست اینجا.. هنوز..