پنجشنبه، شهریور ۱۸

دلتنگی شرح ندارد ... درد دارد

یادم آمد که رفته ام و نیستم .. آمدم سری به نوشته های منتشر نشده قبلی بزنم و بنویسم که دلم برای خودم تنگ شده.. برای خودم و همه ی خیابان ها و خاطره ها.. برای خودم و خانه و کتابخانه و خنزر پنزرهایم .. برای سری که روی شانه های پدر بگذارم .. برای آغوشی که بوی پسرکم را بدهند.. برای همه غربتی که توی ایران هم با من بود اما اینجا خود خودش است نه طرحی از آن ...

اینجا سر به هوا شده ام .. هوش و حواس ندارم .. همه چیز از حافظه ام به سرعت برق و باد پاک می شود.. لرزش دست هایم را هم دیگر نمی توانم پنهان کنم.. گاهی گرفتن خودکار توی دست هایم هم مشقت عجیبی است و البته کیبورد در خیلی لحظه ها موهبت بزرگی است.. این روزها به جای شماره تلفن اینجا شماره تلفن موبایل ایران را می نویسم.. به جای آدرس اینجا آدرس خانه ی کوچک سی متری اجاره ای ام پشت مرکز خرید تیراژه و تا به خودم می آیم میان خروار خروار خاطره و عکس و نوشته گم شده ام ..

خنده جای خود را به گریه می دهد و لبخندهای احمقانه ای که میان گریه روی صورتم می دود و ... اشکالی ندارد گاهی هم آدم شب بی خواب شود و نصفه شبی دلش بخواهد دوباره کودک شود و کفش های مهمانی مادر را یواشکی از توی کمد کش برود و برای یکی دو ساعت بازی کودکانه با خودش به خانه ی دختر هم بازی همسایه ببرد... یا به عمد و از روی لج ظرف را بشکند و زیر بارش هم نرود

یادم می آید یک وقت هایی هی می خواستم بروم جایی گم و گور شوم .. خودم هم نفهمیدم چطوری در کدام گوری گم شدم
من گم شده ام