حسی بدیه وبلاگ ننوشتن وقتی نوشتن عادتت شده باشه. مثل بختکی که توی خواب گلو رو فشار بده॥ناگفته نمونه فرصت خوبی برای بازخوانی یا باز نگری بود. البته این توفیق اجباری با فیلتر شدن پرگاس نصیبم شد و به هر حال بلاگفا از نظر من خانه ی مطمئنی نبود و نیست. زمانی که هک شد نوشتم که برای کوچ از بلاگفا آماده شویم اما کوچ خودم خیلی با تاخیر بود. هنوز اینجا خیلی احساس راحتی نمی کنم و امیدوارم زود به این خونه ی جدید عادت کنم. یه دوست عزیز که مثل خیلی از دوستان دیگه تشویقم می کرد دوباره بنویسم خودش دست به کار شد و زحمت ساختن خونه ی جدید پرگاس رو کشید که یه دنیا ممنون :) پست اول اینجا رو هم به عنوان آینه چراغ خونه ی نو از او به یادگار خواهم داشت...
:) و خوشحالم
کولاژ خاطرات من و چند تا دیگه از دوستام که ابتکار تارای نازنینم بود
مصاحبه م با شیرین عبادی در مورد تصویب لایحه لعنتی ضد خانواده
و اما از حال و هوای این مدت خودم بگم براتون:
گاهی برای رسیدن باید نرفت
چقدر کم پیدایی؟ کجایی دختر؟ چرا جواب تلفن رو نمی دی؟ چرا ...و هزار و یک چرای دیگر که این روزها از زمین و زمان .. از لابه لای صفر ویک های دنیای مجازی تا امواج نامرئی تلفن روی سرت می بارد و تو یک درگیری لجوجانه با زمین و زمان پیدا کرده ای .. نه با زمین وزمان سر درگیری نداری .. با چیزی که از درونت می جوشد و ترا به خود می خواند. به عصیانی از جنس سکوت .. به آرامش، به تنهایی خود خواسته و خودساخته ای که از مدت ها پیش دست و پا کرده ای و از دست دادنش مثل بند آمدن نفس مثل نداشتن هوا به مرگ و جنون می کشاندت. همین تنهایی که به خاطرش زندگی ات را به زعم دیگران! ویران کرده ای تا گریز از روزمرگی، اما زندگی آنچنان سخت بر سرت، بر دلت، بر روحت، می کوبد که تاب نمی آوری .. رنج می بری .. رنجی که بی امان می گدازد و می سوزاند و پیش می رود و رسوب می کند در جایی که از عمقش تا پیش از این بی خبر بود ه ای .. رنجی که آنقدر حجیم و بزرگ می شود که دقیقا نمی توانی بفهمی از کجا ریشه می گیرد یا شکلش چطور است یا چه ماهیتی دارد یا دقیقا مثلا چطور می آزاردت اما این حس کلافگی هست .. مدام و مدام تر از همیشه .. همیشه این نگرانی از در کردن یا تمام نکردن کاری را با خودت یدک کشیده ای .. نگرانی که گاهی هیچ دلیل بیرونی ندارد ..یعنی کاری نیست که انجام شود اما حس انجام نشدن کاری با توست .. وظیفه ای نداری که بخواهی انجام دهی اما حس انجام ندادن وظیفه ای که باید انجام می دادی در توست..
بعضی ها از فرط درد به انفعال روی می آورند و بعضی ها به کار.. تمام این رنج می شود بهانه ای برای گریز.. گریختن به کار تا فرصتی نیابی به این حجم آزارنده فکر.. شب و روزت را نفهمی چطور می گذرد.. آدم ها را دیده و ندیده رد می کنی و بی آنکه فرصتی باشد برای شناخت یا ارتباط یا هر چه از این دست.. از این عمق سوزان می گریزی .. از هر چه تو را به تنهایی بی پایانت هدایت کند می گریزی .. و تمام حجم این رنج تبدیل می شود به انرژی بی پایان و وصف ناشدنی برای کار و کار و کار .. یک جایی انگار تمام می شود این انرژی .. مصرف شده است .. خرج شده است بی آن که جایگزین شده باشد. تو می مانی و خستگی و باز کار که این بار نه از سر فرار که از سر ضرورت های اولیه زندگی است اما رمقی نیست .. توانی نیست و یک باره چیزی در تو منفجر می شود .. به عظمت همان رنج که انگار غده ای چرکین شده است و تو بی مرهمی رهایش کرده ای .. کاش رهایش می کردی .. زیسته ای و هر لحظه شاید وسعتش را بیشتر کرده ای بی انکه خود دانسته باشی.. منفجر می شود و معنای یک کلمه در تو کامل می شود "تلاشی"..
تلنگری کافی است تا به تمامی ویران شوی..از دنیای هیاهو ها گریزان تر می شوی .. از سرو صدا ها و پچ پچه ها واهمه داری و به جز وقتی ضرورتی انکار ناپذیر پیش آید در را بر خودت و بر دیگران می بندی .. حصاری نامرئی دورت می کشی که انگار این روزها خیلی ها با سر به آن خورده اند ... خودت هستی و خودت .. نگران دیر کردن نیستی این روزها.. خودت را دور می زنی .. خودت را می شنوی .. خودت را می نویسی.. چقدر دلت می خواهد باز گردی .. به کوچه های کودکی فراموش شده .. میان این که هست غریبه ای.. پرسه های بی پایان در خاطره ی لذت های گم شده و یادمان های قدیمی گیج و مستت می کند.. کشف دوباره ی رویاهای گمشده ات .. چند کهکشانی دست کم فاصله است میان تو و خودت؟
سر از کتابفروشی های رو به روی دانشگاه در می آوری .. انگار زمانی چیزی از این جا شروع شده بوده .. حسی شبیه عصیان خاموشی که ترا کشاند تا اینجا که هستی.. این بار با حس دیگری می روی و خب یک آقا مهدی اخترانی همیشه هست که با مکث های طولانی اما با حواس جمع پای حرف هایت بنشیند.. نگران و سرزنش بار است نگاهش اما خب دلگرمی عجیبی هم دارد.. می پرسد چه کرده ای با خودت.. تلاش مذبوحانه ات برای توضیح دادن با جمله ی بعدی اش متوقف می شود.. چشم هایت به قعر جمجمه ات نشسته اند و این حفره ی کبود که چشمانت را قاب گرفته می گوید: چه کرده ای با خودت؟ چند سوال کوتاه و کوتاه تر از سوال اول که منتظر پاسخی هم نیست انگار وبعد می گوید قهوه می خوری؟ و بعد سر حرف باز می شود و تو تازه گرم می شوی برای گفتن .. اما هر چیزی را نمی شود گفت و یکی انگار گفته بود وسعت دل هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.. همین است انگار که گاهی احساس می کنی دلت به اندازه ی تمام بیابان های رو به گسترش زمین خاکی وسعت پیدا کرده .. به اندازه ی تمام .. بگذریم ..
چند ساعتی می نشینی کنار موهای سپید و همدلی های آقا مهدی همیشه مهربان .. می گویی و گاهی در این میانه برخی از ناگفته ها یت از نوک زبانت سر می خورند بی تابانه و به هیأت واژه هایی در می آیند که لو می دهندت .. خجالت می کشی و سرخ می شوی اما پیر با تجربه ای که آن رو به رو نشسته است همدلی اش بیش از آن است که نگران این لو رفتن های گاه و بیگاهت باشی.. سر آخر با دست پر از کتاب بر می گردی به خانه .. پول را که می خواهی بدهی نگران است و نمی خواهد بگیردش .. می گوید بی پول می مانی .. ولش کن! بعد حساب می کنی و تو سماجت به خرج می دهی : " اینقدر ها دست و پا چلفتی نیستم که پول چهارتا کتاب را نتوانم بدهم.." از حد معمول تخفیف خیلی بیشتری می دهد ..این همدلی های همیشگی آقا مهدی است که تا ساعت نزدیک دوازده چراغ کتابفروشی اش را مثل چراغ دلت روشن نگه داشته است. می گویی چیزی بدهد که به کار ملال لحظه های کسالت و رخوت تنهایی بیاید و می دهد .. ناتور دشت .. نغمه ی غمگین و جنگل واژگون و ... تازه بیست و چهار ساعت را رد کرده ای از این دیدار که هر سه کتاب سالینجر را بلعیده ای و کتاب چهارم را که دستت می گیری چشمانت می سوزند "خرده جنایت های زناشوهری" .. بس است دیگر .. افراط هم حدی دارد .. کسالت نیست و خستگی نیست .. بی وقفه می خوانی .. مثل آن روزها که بی وقفه می خواندی و انگار این عطش تمامی ندارد..
بودن از آن گونه که باید باشی .. شدن .. پوست انداختن .. یک موسیقی مدام هست .. بی وقفه یک زمزمه ای، نوایی، با کلام و بی کلام سکوت پیرامونت را پر می کند
:) و خوشحالم
کولاژ خاطرات من و چند تا دیگه از دوستام که ابتکار تارای نازنینم بود
مصاحبه م با شیرین عبادی در مورد تصویب لایحه لعنتی ضد خانواده
و اما از حال و هوای این مدت خودم بگم براتون:
گاهی برای رسیدن باید نرفت
چقدر کم پیدایی؟ کجایی دختر؟ چرا جواب تلفن رو نمی دی؟ چرا ...و هزار و یک چرای دیگر که این روزها از زمین و زمان .. از لابه لای صفر ویک های دنیای مجازی تا امواج نامرئی تلفن روی سرت می بارد و تو یک درگیری لجوجانه با زمین و زمان پیدا کرده ای .. نه با زمین وزمان سر درگیری نداری .. با چیزی که از درونت می جوشد و ترا به خود می خواند. به عصیانی از جنس سکوت .. به آرامش، به تنهایی خود خواسته و خودساخته ای که از مدت ها پیش دست و پا کرده ای و از دست دادنش مثل بند آمدن نفس مثل نداشتن هوا به مرگ و جنون می کشاندت. همین تنهایی که به خاطرش زندگی ات را به زعم دیگران! ویران کرده ای تا گریز از روزمرگی، اما زندگی آنچنان سخت بر سرت، بر دلت، بر روحت، می کوبد که تاب نمی آوری .. رنج می بری .. رنجی که بی امان می گدازد و می سوزاند و پیش می رود و رسوب می کند در جایی که از عمقش تا پیش از این بی خبر بود ه ای .. رنجی که آنقدر حجیم و بزرگ می شود که دقیقا نمی توانی بفهمی از کجا ریشه می گیرد یا شکلش چطور است یا چه ماهیتی دارد یا دقیقا مثلا چطور می آزاردت اما این حس کلافگی هست .. مدام و مدام تر از همیشه .. همیشه این نگرانی از در کردن یا تمام نکردن کاری را با خودت یدک کشیده ای .. نگرانی که گاهی هیچ دلیل بیرونی ندارد ..یعنی کاری نیست که انجام شود اما حس انجام نشدن کاری با توست .. وظیفه ای نداری که بخواهی انجام دهی اما حس انجام ندادن وظیفه ای که باید انجام می دادی در توست..
بعضی ها از فرط درد به انفعال روی می آورند و بعضی ها به کار.. تمام این رنج می شود بهانه ای برای گریز.. گریختن به کار تا فرصتی نیابی به این حجم آزارنده فکر.. شب و روزت را نفهمی چطور می گذرد.. آدم ها را دیده و ندیده رد می کنی و بی آنکه فرصتی باشد برای شناخت یا ارتباط یا هر چه از این دست.. از این عمق سوزان می گریزی .. از هر چه تو را به تنهایی بی پایانت هدایت کند می گریزی .. و تمام حجم این رنج تبدیل می شود به انرژی بی پایان و وصف ناشدنی برای کار و کار و کار .. یک جایی انگار تمام می شود این انرژی .. مصرف شده است .. خرج شده است بی آن که جایگزین شده باشد. تو می مانی و خستگی و باز کار که این بار نه از سر فرار که از سر ضرورت های اولیه زندگی است اما رمقی نیست .. توانی نیست و یک باره چیزی در تو منفجر می شود .. به عظمت همان رنج که انگار غده ای چرکین شده است و تو بی مرهمی رهایش کرده ای .. کاش رهایش می کردی .. زیسته ای و هر لحظه شاید وسعتش را بیشتر کرده ای بی انکه خود دانسته باشی.. منفجر می شود و معنای یک کلمه در تو کامل می شود "تلاشی"..
تلنگری کافی است تا به تمامی ویران شوی..از دنیای هیاهو ها گریزان تر می شوی .. از سرو صدا ها و پچ پچه ها واهمه داری و به جز وقتی ضرورتی انکار ناپذیر پیش آید در را بر خودت و بر دیگران می بندی .. حصاری نامرئی دورت می کشی که انگار این روزها خیلی ها با سر به آن خورده اند ... خودت هستی و خودت .. نگران دیر کردن نیستی این روزها.. خودت را دور می زنی .. خودت را می شنوی .. خودت را می نویسی.. چقدر دلت می خواهد باز گردی .. به کوچه های کودکی فراموش شده .. میان این که هست غریبه ای.. پرسه های بی پایان در خاطره ی لذت های گم شده و یادمان های قدیمی گیج و مستت می کند.. کشف دوباره ی رویاهای گمشده ات .. چند کهکشانی دست کم فاصله است میان تو و خودت؟
سر از کتابفروشی های رو به روی دانشگاه در می آوری .. انگار زمانی چیزی از این جا شروع شده بوده .. حسی شبیه عصیان خاموشی که ترا کشاند تا اینجا که هستی.. این بار با حس دیگری می روی و خب یک آقا مهدی اخترانی همیشه هست که با مکث های طولانی اما با حواس جمع پای حرف هایت بنشیند.. نگران و سرزنش بار است نگاهش اما خب دلگرمی عجیبی هم دارد.. می پرسد چه کرده ای با خودت.. تلاش مذبوحانه ات برای توضیح دادن با جمله ی بعدی اش متوقف می شود.. چشم هایت به قعر جمجمه ات نشسته اند و این حفره ی کبود که چشمانت را قاب گرفته می گوید: چه کرده ای با خودت؟ چند سوال کوتاه و کوتاه تر از سوال اول که منتظر پاسخی هم نیست انگار وبعد می گوید قهوه می خوری؟ و بعد سر حرف باز می شود و تو تازه گرم می شوی برای گفتن .. اما هر چیزی را نمی شود گفت و یکی انگار گفته بود وسعت دل هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.. همین است انگار که گاهی احساس می کنی دلت به اندازه ی تمام بیابان های رو به گسترش زمین خاکی وسعت پیدا کرده .. به اندازه ی تمام .. بگذریم ..
چند ساعتی می نشینی کنار موهای سپید و همدلی های آقا مهدی همیشه مهربان .. می گویی و گاهی در این میانه برخی از ناگفته ها یت از نوک زبانت سر می خورند بی تابانه و به هیأت واژه هایی در می آیند که لو می دهندت .. خجالت می کشی و سرخ می شوی اما پیر با تجربه ای که آن رو به رو نشسته است همدلی اش بیش از آن است که نگران این لو رفتن های گاه و بیگاهت باشی.. سر آخر با دست پر از کتاب بر می گردی به خانه .. پول را که می خواهی بدهی نگران است و نمی خواهد بگیردش .. می گوید بی پول می مانی .. ولش کن! بعد حساب می کنی و تو سماجت به خرج می دهی : " اینقدر ها دست و پا چلفتی نیستم که پول چهارتا کتاب را نتوانم بدهم.." از حد معمول تخفیف خیلی بیشتری می دهد ..این همدلی های همیشگی آقا مهدی است که تا ساعت نزدیک دوازده چراغ کتابفروشی اش را مثل چراغ دلت روشن نگه داشته است. می گویی چیزی بدهد که به کار ملال لحظه های کسالت و رخوت تنهایی بیاید و می دهد .. ناتور دشت .. نغمه ی غمگین و جنگل واژگون و ... تازه بیست و چهار ساعت را رد کرده ای از این دیدار که هر سه کتاب سالینجر را بلعیده ای و کتاب چهارم را که دستت می گیری چشمانت می سوزند "خرده جنایت های زناشوهری" .. بس است دیگر .. افراط هم حدی دارد .. کسالت نیست و خستگی نیست .. بی وقفه می خوانی .. مثل آن روزها که بی وقفه می خواندی و انگار این عطش تمامی ندارد..
بودن از آن گونه که باید باشی .. شدن .. پوست انداختن .. یک موسیقی مدام هست .. بی وقفه یک زمزمه ای، نوایی، با کلام و بی کلام سکوت پیرامونت را پر می کند