چهارشنبه، شهریور ۸

نصیب نشود

 به بعضی قصه‌ها نمی‌شود گفت خداحافظ.. بس که سمج‌اند. مال خداحافظی نیستند.نمی‌شود به درک فرستادشان. توی صندوق‌چه برو نیستند. با تی‌پا و این حرف‌ها هم نمی‌شود پرتشان کرد توی کوچه یا هرجا. خیلی مصرانه و پررنگ و سمج، به هر بهانه‌ی ریز و درشتی خودشان را به رخ‌ات می‌کشند. همه جا هستند، کنج ایوان با نرده‌های خیس و بوی چوب باران خورده. توی آسمان آن گوشه، دم غروب، وقتی که خورشید گر می‌گیرد و تو می‌سوزی. توی شعله و بوی شمع حالا بی‌رمق روی میز، حتا اگر آن طرف میز شب‌های شراب، کسی نباشد برای «شمع‌بازی» و صندلی خالی رو به رویت مدام دهن کجی کند.. حتا اگر همه چیز واقعن تمام شده باشد.. بله، بعضی قصه‌ها خیلی بی‌دلیل و بی‌سرانجام روی دست‌ات باد می‌کنند. دهن‌کجی می‌کنند!

و البته که گاهی هم باید برای تنهاییِ حرف‌هایی که هیچ‌جا نمی‌شود نوشتشان گریه کرد..

شنبه، مرداد ۲۸

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟

دل تنگم ..

برای دست و آغوش و گل‌های دامنت حتا، که همیشه بوی پونه و بابونه و ریحون تازه می‌ده. برای دل مهربونت که این روزها شکسته و تنهاست..

برای صبوری‌های تموم نشدنی و لب‌خند تلخ و همیشه پر از دردت..

می ترسم دیگه نبینمت..مثل آقاجون که نبودم و رفت و هر بار یادم میاد دیدنش رویای محاله این درد لعنتی توی جونم چنگ می‌اندازه..

غم دارم مامانی و این روزها بارها و بارها با خودم که سرحساب می‌شم می‌بینم که حاضرم همین لحظه جون بدم.. تموم زندگی‌مو بدم که چند لحظه سرم روی زانوت باشه.. و دستت لای موهام.. که شاید آرامش برگرده به جون خسته‌م .. 

نمی‌دونم از جون این وبلاگ خسته و پر از شیون و غبار گرفته چی می‌خوام. حتا پسوردش به سختی یادم اومد.. اما انگار یه چیزی هست اینجا.. هنوز.. 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹

از شبونه‌ها



تو فیلم مادر یه جایی می‌گه شب رو باید بی‌چراغ روشن کرد
دیشب فیلم رو با کیفیت پایین و آنلاین دیدم به یاد مامان و آقاجون


حالا منم شب بی چراغ رو با این یه دسته گل اقاقیای تو گلدون و چند تا شاخهٔ یاس روشن کردم
حاصل پیاده روی یه ساعته این حوالی و به یاد باغچهٔ کوچیک آقاجون گلدون رو گذاشتم جلو پنجرهٔ بالکنی که رو به غروب بازه و آسمونی که با دلفریب ترین رنگ ها عشوه گری می کنه
این غروب ها و این پنجره شده دلخوشی روزگارم
شاهد دلتنگی ها
بغض ها
گریه های بی صدا
خنده ها
و غربتم
حالا هی این آهنگه تو سرم ضرب می‌گیره..
میون این همه کوچه
که به هم پیوسته
کوچهٔ قدیمی ما
کوچهٔ بن بسته

...








یکشنبه، اردیبهشت ۱۱

نوازنده ی کوچک من



پسرک حالش خوب است.. تلفن می‌زند.. صدایش می خندد.. مثل چشم‌هایش که همیشه می‌خندند.. می‌گوید داشتم تمرین می‌کردم.. پسرک تار می‌زند..

موسیقی بخش مهمی از زندگی من و پسرک بوده همیشه.. تصویر‌ها توی سرم جان می‌گیرند.. از‌‌ لالایی‌هایم تا وقتی زبان باز کرد و لالایی‌ها و ترانه‌هایم را با زبان کودکانه تکرار کرد.. از همان دو و نیم سالگی‌اش که سه تار مشقی هم قد هیکل خودش را دست گرفته بود با پای گچ گرفته و روی کاناپه ایستاده بود و می‌زد تا کلاس ارف خانم میثمی و ترانه‌های کودکانه‌ای که دوصدایی می‌خواندیم و خانه را روی سرمان می‌گذاشتیم..

این اواخر.. کمی قبل از شروع قصهٔ آوارگی‌های من موسیقی برایش جدی‌تر شد.. اسمش را مدرسه موسیقی نوشتیم.. سازش شد تار.. حالا دو سالی هست که تار می‌زند..
.. طبق قراری که گذاشته‌ایم هر آهنگی را که روان شد اولین نفر باید من باشم که بشنوم به قول خودش «هرجای دنیا که باشی!» و این قرار هیچ وقت نباید بشکند

پسرک دارد برایم تار می‌زند.. من پشت تلفن ساکت و بی‌صدا گوش می‌کنم.. نمی‌بینم دست‌هایش را و دارم تصور می‌کنم مثل‌‌ همان وقت‌ها است لابد.. زمانی نه چندان دور.. می‌نشست لبهٔ تخت و تارش را توی دست می‌گرفت و انگشت‌های کوچک‌اش دنبال پرده‌ها و سیم‌های تار می‌گشت.. گاهی ساعت‌ها می‌نشست و می‌زد.. گاهی کلافه می‌شد..

چند وقتی بود صدای سازش را نشنیده بودم.. معلوم است که انگشت‌هایش دارند هنرمندانه و بی‌نقص روی پرده‌های تار می‌رقصند.. احساس غرور می‌کنم و قند توی دلم آب می‌شود.. جای پسرک در آغوشم خالی است اما و من بی‌قراریِ دلِ تنگ و آشفته‌ام را، وجب به وجبِ این فاصله را.. می‌بارم بی‌امان..
.. بی‌که بداند..

‌ای دردت به جان بی‌قرار پر گریه‌ام..

پنجشنبه، شهریور ۱۸

دلتنگی شرح ندارد ... درد دارد

یادم آمد که رفته ام و نیستم .. آمدم سری به نوشته های منتشر نشده قبلی بزنم و بنویسم که دلم برای خودم تنگ شده.. برای خودم و همه ی خیابان ها و خاطره ها.. برای خودم و خانه و کتابخانه و خنزر پنزرهایم .. برای سری که روی شانه های پدر بگذارم .. برای آغوشی که بوی پسرکم را بدهند.. برای همه غربتی که توی ایران هم با من بود اما اینجا خود خودش است نه طرحی از آن ...

اینجا سر به هوا شده ام .. هوش و حواس ندارم .. همه چیز از حافظه ام به سرعت برق و باد پاک می شود.. لرزش دست هایم را هم دیگر نمی توانم پنهان کنم.. گاهی گرفتن خودکار توی دست هایم هم مشقت عجیبی است و البته کیبورد در خیلی لحظه ها موهبت بزرگی است.. این روزها به جای شماره تلفن اینجا شماره تلفن موبایل ایران را می نویسم.. به جای آدرس اینجا آدرس خانه ی کوچک سی متری اجاره ای ام پشت مرکز خرید تیراژه و تا به خودم می آیم میان خروار خروار خاطره و عکس و نوشته گم شده ام ..

خنده جای خود را به گریه می دهد و لبخندهای احمقانه ای که میان گریه روی صورتم می دود و ... اشکالی ندارد گاهی هم آدم شب بی خواب شود و نصفه شبی دلش بخواهد دوباره کودک شود و کفش های مهمانی مادر را یواشکی از توی کمد کش برود و برای یکی دو ساعت بازی کودکانه با خودش به خانه ی دختر هم بازی همسایه ببرد... یا به عمد و از روی لج ظرف را بشکند و زیر بارش هم نرود

یادم می آید یک وقت هایی هی می خواستم بروم جایی گم و گور شوم .. خودم هم نفهمیدم چطوری در کدام گوری گم شدم
من گم شده ام


جمعه، مهر ۱۰

یک پیش نویس که بعد از دو سال منتشر می شود.. !!

می آیم سرک می کشم، گاهی پیش نویس های منتشر نشده را می خوانم.. گاهی یک پیش نویس دیگر اضافه می شود بی هیچ میل و انگیزه ای برای انتشار مثل همین یکی .. اینجا به جای وبلاگ با این پیش نویس هایش کم کم دارد تبدیل می شود به یک دفتر خاطرات یواشکی! این هم یک مدلش است و حس خودش را دارد
باز برگشتم و سرک کشیدم، جای این یکی روی این صفحه ی تارعنکبوت بسته است، نه توی پیش نویس ها
اولین روز از سال نود ؛ دهه نود با هزاران کیلومتر مرز و فاصله میان ما و دارم فکر می کنم که از آن دیدارهای نیمه تمام هم محروم شده ایم، حالا تشنه ی شنیدن صدایی هستم از لا به لای خطوط تلفن اما دلم تنگ خانه است و پسرک آرام جانم

***
حس مادرم را می فهمم آن روزهای نابالغ نوجوانی با کتاب هایی بالغ تر از خودم که سعی می کردم حرف های بزرگ تر ها را از لا به لایش بکشم بیرون شاید بفهمم بیرون از این دنیای کوچک و محدود من چه می گذرد. حالا حس مادر را می فهمم وقتی که شاکی می شد که آن کتاب لعنتی را چند دقیقه بگذار زمین محض رضای خدا و من نه این که نخواهم .. نمی توانستم . تقریبن دو ساعت پیش گفتم که برو یک عدد نان بی قابل بخر که از گرسنگی نمیریم اول صبحی .. هم آن وقت گفت باشه و هم الان ! اما باز هم غرق می شود و گم می شود لا به لای صفحات کتاب سیصد و پنجاه صفحه ای اش و من با دل ضعفه و شکم گرسنه لذت می برم از این حالت پسرک و یواشکی لبخند می زنم از این شوقی که مثل شوق کودکی های خودم بود که گم می شدم لا به لای این صفحه ها با بوی مخصوصشان و نمی فهمیدم زمان چطور می گذرد. گیرم شیفتگی من از جان شیفته شروع شد و فروغ با همان سحر کلام اش و شیفتگی پسرکم از جای دیگری سوژه هایمان کمی متفاوت شده ولی اصل ماجرا همین بوی کاغذ است و مغناطیسی که لا به لای سطور جذب ات می کند و کنده نمی شوی تا تمام نشود و بعد یکی دیگر و بعد یکی دیگر

حکایت من و پسرکم هم این روزها همینجوری شده. آخر هفته ها که می شود می آید با تمام شوق و ذوقش که با من باشد. اینجا کوچک است. امکانات خانه ی پدرش را ندارد. لباس هایش را با چند کتاب و فیلم در کوله پشتی اش می گذارد و با شوق می آید. بیشتر سکوت است بین ما اما با حس بودنش دلم قرص است.. گاهی هم با من گلاویز می شود و آنقدر به قول خودش کله کشتی می گیرد تا لجم در بیاید و با فریاد اعلام آتش بس کنم و تسلیم. به گمانم حس پسرک هم همین باشد که می گوید اینجا را بیشتر خانه ی خودم می دانم تا خانه ی بابا را . هر دو می دانیم که می خواهد بماند و هر دو می دانیم که نمی شود. قانون است و قانون می گوید تا هجده سال اش تمام نشده پاره ی تنم را به من بر نمی گرداند. لاجرم صبوری می کنیم هر دو در تلخ ترین ساعت و لحظه باز هم غروب جمعه است که می رود و من می مانم با دلگیر ترین ساعت ها و ثانیه ها

چهارشنبه، خرداد ۶

از جنس سکوت این ایام

خواستم ننویسم اینجا دیگر .. نشد که بشود.. دلم ناگهانی بهانه ی پرگاس را گرفت که خاک می خورد و غبار سکوت من همه جایش را پوشانده. نه این که حرف تازه ای نباشد، همیشه حرف تازه ای هست . حالا تو بگو از جنس همین دردهای تازه به وقت بی قراری های موسمی این روزها و شب ها که حکایتی دارند برای خودشان. حکایتی از جنس ملال و مزخرف ترین دلهره ها و دلتنگی های دنیا که هجوم می آورند نه یکی یکی، همه با هم هجوم می آورند و نهیب زدن های گاه وبیگاه هم هیچ افاقه نمی کند! لابد باید حرف زیاد می بود برای گفتن این روزهای بهاری لعنتی وقتی که دسته دسته دوستانم پشت میله ها رفته اند .. وقتی خانه ام و دست و دل نوشته هایم چپاول شده .. وقتی آن همه جان های زنده را دیده ام که به نوبت روی چوبه های دار تاب بازی کرده اند یا وقتی نظاره گر شوی شعارین انتخابات هستم که همه باید میان بد و بدتر گزینه ای داشته باشم لابد که سبز بشوم یا سفید یا آبی به رنگ جماعت و ملتی که همیشه درگیر و دار هیجانات موسمی و متاثر از موج سواری های پوپولیستی تصمیم گرفته و لاجرم اگر توی این این قوطی های شعار رنگی نشود نمی شود خب!
وقتی این همه سوژه ی روزگار ما که ملتماسانه می گویند مرا بنویس و من اما نوشتن یا حرف زدنم نمی آید کلمه ها تلنبار می شوند آنقدر که لال می شوم و نمی دانم از کدام سر بگیرم و به نخ بکشمشان و دست آخر از هیچ کدام یا شروع هم که می کنم هیچ افاقه نمی کند که می نویسم و همه واژه های گسترده بر بساط نوشتنم به یک باره روی کاغذ مچاله می شوند و یا با یک کیلیک دیلیت می شوند. حرف ها با مخاطب یا بی مخاطب که در ظرف زنجموره می ریزند لال می شوم و لاجرم باز پناهنده می شوم به هزارتوی کتاب ها که شاید ملال این روزها را کمرنگ تر کند و گم می شوم میان حرف هایی که دلم غنج می رود وقتی دیگری قشنگ تر از من روایت اش می کند و خودم را گم و گور می کنم تا انتظار و اضطراب تمام اتفاق های ناخواسته ای که قرار است بیفتند را فراموش کنم. حرف تازه گیرم تلخ اما هست. حرف تازه ای که در یک لحظه ی قطعی جان می گیرد در ذهنم .. حرفی که پیش تر نبود و حالا با بودنش فخر می فروشد از آن دست فخر که تلخ است و می گزد اما به شنیدن و خواندن می ارزد .. همان لحظه ی قطعی که درمی یابی همین زندگی، گیرم از نوع سگی اش هم گه گاه لذت هایی دارد برای خودش که ادامه اش می دهی، درست مثل همین لذت خواندن چند کتاب ساده، گیرم سردستی ترین شان که بی هیچ برنامه ی قبلی بر می داری و رهایت نمی کند تا به آخرین خطوط و درباره ی نویسنده و پشت جلد و ... "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد"... "اینجا همه آدم ها اینجوری اند" ..."نقشه هایت را بسوزان" تا در نهایت لابه لای شعرهای "زنی عاشق در میان دوات" به بی پاسخی مطلق برسم وقتی می گوید

آیا طعم شهرهای بی خاطره را می شناسی ؟
و محله های بی گنجشک را
و قطارهای بی ایستگاه را
که بر ریل های بی پایان اندوه
تو را سراسیمه و با شتاب می برند؟
آه چه کابوس هایی که مرا به سوی تو باز می گردانند
و من موزه های اندوه را می گشایم
و نوار یادبود را با دندان گریه می برم

خواستم که دیگر ننویسم .. خواستم که برگردم و بنویسم .. با یک کلیک و زنجموره هایم منتشر می شوند توی دنیای مجاز.. شاید باز حرفم آمد و نوشتم .. نمی دانم

دوشنبه، بهمن ۲۸

مسابقه بین بهترین وبلاگ های حقوق بشر


مجموعه فعالان حقوق بشر مسابقه ای با عنوان حقوق بشر در آیینه ی وبلاگ ها رو شروع کرده و فرصت خوبی هست که وبلاگ هایی که در این حوزه فعالیت می کنند در این مسابقه شرکت بدیم.
بخش های مسابقه آموزش حقوق بشر، زنان، زندانیان،کودکان، کارگران، مدافعان محیط زیست، میراث فرهنگی، اقلیت های ملی و سایر بخش هایی که در صفحه اول اعلام شده هستند.
اهداف برگزاری این مسابقه هم اینطور اعلام شدند
تشویق وبلاگ نویسان به فعالیت های حقوق بشری
معطوف کردن نگاه خواننده‌گان به وبلاگ‌هاي مدافع حقوق بشر
رشد و آموزش حقوق بشر در ميان وبلاگ نويسان
حمايت از اين‌گونه وبلاگ‌نويسان در مقابل فشارها
ايجاد پيوند و نزديک‌تر کردن هر چه بيش‌تر وبلاگ‌نويسان حقوق بشر به يک‌ديگر
شناخت اين‌گونه وبلاگ‌نويسان و معرفي آن‌ها
اگر برای حقوق بشر می نویسید برای شرکت در مسابقه تردید نکنید. این فرصت خوبی هست که وبلاگ هایی که در این حوزه ها موفق عمل می کنند معرفی بشن

دوشنبه، دی ۲۳

باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد

من هم روایت خودم را از تجمعی که به خشونت کشاندید همین جا ثبت می کنم آقایان! گو با کمی تاخیر که از سر درد بود نه تعلل! راستی دوربین هایتان چه مستنداتی از خشونت هایتان را ثبت کرده و می کند از سالها پیش تر! کاش روزی این مستندات در اختیار افکار عمومی قرار بگیرد تا قضاوت کنند میان شما که شعارتان جنگ افروزی است و ابزارتان پرونده سازی و سرکوب و مشت و لگد و باتوم و آنان که از صلح می گویند و به کشتار و نسل کشی معترض هستند و ابزارشان قلم است و فریاد



روسری سفید پوشیده ام که رنگ صلح است. کمی دیر و در حالی که دقایقی از ساعت 11 گذشته است به مقابل سفارت فلسطین می رسم. از دور می بینمشان با پلاکارد و بلندگو در دست از نسل کشی و جنایت و محکومیت سیاست های جنگ طلبانه می گویند. مادران صلح اند. فریاد صلح خواهانه ی خود را سر می دهند بی آن که مرگ بر بگویند. به آنها می پیوندم و فکر می کنم خوب است دست کم این تجمع را نمی توانند غیر قانونی اعلام کنند. اینجا همه دنیا بر یک موضع است و جنگ طلبان و غاصبان در یک سو. بلندگوی کوچک مادران صلح دست به دست می چرخد. خواهان توقف جنگ و نسل کشی در غزه هستند. تنها شعاری که در این تجمع داده می شود همین است: صلح صلح آتش بس

شما اما آنسو تر ایستاده اید و فریاد الله اکبر سر می دهید. نعره می زنید، چفیه بر گردن و مشت ها در هوا و عکس و فیلم می گیرید از تک تک ما و از دور با دست نشانمان می دهید. یعنی شناسایی شدید! حالا ما باید بترسیم؟ انگار یک نفر بی سیم به دست می گوید یک مشت منافق جمع شده اند چرا هیچ کاری نمی کنید؟


تعدادتان بیشتر شده است و کم کم تنه زنان به درون تجمع نفوذ می کنید و نعره های مرگ بر صلح طلب! و مرگ بر ضد ولایت فقیه سر می دهید! مرگ بر صلح طلب آیا به این معنی نیست که خواهان جنگ هستید و کشتار؟ صدای بلندگوی کوچک دستی در میان نعره هایتان گم می شود. رها عکاسی می کند . من هم. تجمع کنندگان به آن سوی خیابان می روند. صف کشی می شود. از آن سوی خیابان فریاد جنگ به گوش می رسد و از این سو فریاد صلح که لیلی با پلاکاردی در دست به میانتان می آید. می ایستد و شعار صلح را با لبخندی بر لب در میانتان تکرار می کند.


درگیری در گوشه و کنار شروع می شود. از دور رها را می بینم در کشاکش با برخی از شما که برادر خطاب می شوید اما برادر نیستید! حرمت هر چه واژه هست هم به لجن کشیده شده. سیلی که بر صورت رها نواخته می شود تاب نمی آورم دوربین و رکوردر را به کسی می سپارم و به سمت رها می دوم. نامرد! هلم می دهید، مشت هایتان بر دست و صورت و کتفمان فرود می آید و لگدهایتان ساق پایمان را نشانه می رود. لنز دوربین رها را می شکنید و می گیرید و می گویید بیا کلانتری نیلوفر دوربینت را تحویل بگیر! رها اشک ریزان می رود و من باز می گردم به میان مادران صلح. خشم و درد جانم را فرا گرفته از مقابلتان که می گذرم فریاد می زنم از زنان غزه حمایت می کنید و زنان سرزمین خود را می زنید؟ ننگ بر شما! و آن سو تر بهمن احمدی امویی ایستاده است با صورت خونین. اسپری فلفل و خون چهره اش را پوشانده است. به خود می پیچد و در حالی که دوربین به دست بدرقه مان می کنید به سمت میدان فلسطین حرکت می کنیم.


دختری جوان و چادری به سمت مان می آید و می گوید موضوع تجمع چه بود. می پرسم خبرنگاری؟ از کجا؟ با تکان سر تایید می کند و می گوید از خبرگزاری فارس. می گویم شما که هر چه دستور باشد می نویسید نه واقعیت را ، اما پشیمان می شوم و باز دست او را می گیرم و می گویم بیا. تردید می کند می گویم مگر مصاحبه نمی خواهی و می برمش به میان مادران صلح. می شنوید خانم خبرنگار فارس؟ نعره کشان از کشتار زنان و کودکان بی دفاع غزه می گویند اما با تهدید و اسپری فلفل و مشت و لگد مادران صلح طلب ایرانی را نشانه می روند! مادران ایرانی برای حمایت از مادران و کودکان و مردم غزه کتک می خورند! جلوی سفارت فلسطین ! برای اعلام همبستگی آمده اند.. مرگ بر کسی هم نمی گویند تنها از صلح می گویند و آتش بس می خواهند اما با وقاحت تمام پیش چشم مردم و ماشین هایی که از خیابان عبور می کنند ناسزا گویان و تهدید کنان کتک شان می زنند! ما صلح طلب هستیم و اینان جنگ طلب! و نتیجه ی هر آنچه گفتیم به آن خبرنگار می شود این
خبر سراسر دروغ! خائنانه ترین نوع تنظیم خبر که تنها از قلم به مزدان کیهان ، فارس ، ایرنا و این اواخر مهر بر می آید. و در این میانه سخن گفتن از اخلاق رسانه ای برای خبرنگاران قلم به مزد لابد کاملا بی مورد است


نبش میدان ایستاده ایم که به طرف ما هجوم می آورید. با دشنام و توهین می گویید بروید و تهدید می کنید. خدیجه سعی می کند با یکی از شما که جوانک گستاخی است حرف بزند. هل می دهید و تو که دوربین رها را گرفتی و شکاندی به طرف من می آیی. دستت را دراز می کنی که هلم بدهی عتاب آلود می گویم به من دست نزن. فحش می دهی و مشت ات را سنگین بر پهلویم فرود می آوری که تعادلم را از دست می دهم با فرخنده به داخل جوب پرت می شویم. درد نفس ام را می برد. درد نفسم را بریده است. باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد! توان ایستادن نیست و به ناچار روی جدول می نشینم که آقای امویی با ماشین جلویمان می ایستد تا سوار شویم. خدیج می گوید باید برویم پزشک قانونی. فریاد می زنم کدام قانون خدیج؟ کدام قانون از چون مایی حمایت می کند؟! این قانون که مال ما نیست و باز به خود می پیچم از درد و اشک مجال نمی دهد. به خانه بر می گردم و گزارش را می نویسم با درد اما حیف است تصویر نداشته باشد. هر چند که تصاویر شما بی تردید گویا تر است از آنچه بر مادران صلح و دیگر صلح طلبان رفت. راستی چه خوب که دوربین من از دست تان جان سالم به در برد


حالا سوال آخرم را می پرسم: آقایان شما همدست جنگ طلبان نیستید که شعار جنگ سر می دهید و صلح طلبان را زیر مشت و لگد می گیرید؟

مرتبط :
+ و + و + و +
و البته یک گزارش منصفانه در روزنامه فرهنگ و آشتی

هر روز برایم رویایی باشد در دست نه دور دست
عشقی باشد در دل نه در سر
و دلیلی باشد برای زندگی نه روزمره گی

یکشنبه، دی ۸

غزه در خون

کابوس جنگ باز در نوار غزه تکرار می شود و کودکان و زنان و مردان بی گناه قربانی می شوند تا زورمدراران و قدرتمداران اقدامات همدیگر را تلافی کرده باشند. آن یکی راکت زده و سنگ پرتاب کرده این یکی بمب می اندازد بر سر مردم بی پناه تا عدالت و حقوق بشر و انسانیت یک جا و در انظار جهانیان به مسلخ رفته باشند. شهوت زورمندان مسلح به سلاح های کشتار جمعی برای نوشیدن خون بی گناهان پایانی دارد آیا؟

سهم بزرگی از کودکی بسیاری از ما هم در همان سال های کابوس خون و شهید و جنگ و بمب و شیمیایی شدن گم شد تا از این سو جام زهری نوشیده شود و آن سو سالها بعد سردار قادسیه به دار آویخته شود اما کیست فراموش کند آن سالهای حالا دور را که در میان جنگ و مرگ و آن قطعنامه ی 598 پوست انداختیم؟

توجه توجه علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک کرده و به پناهگاه بروید.

دلهره های کودکانه و پناه بردن به آغوش مادری که چهره اش گچ می شد وقتی از رادیوی سیاه آیوا این هشدار پخش می شد و بعد خاموشی بود و صدای شلیک ضدهوایی های آهنی که در تپه های اطراف شهر بیشتر مثل اسباب بازی بزرگی به نظر می رسیدند و حس کنجکاوی ما را آنقدر تحریک می کردند که متوسل شویم به بزرگترها تا از نزدیک ببینیم چطور کار می کنند و آیا واقعا می توانند هواپیما را وقت حمله ی هوایی نشانه بروند. خاموشی بود و موشک باران .. بمباران.. شکستن دیوار صوتی و وحشت از فروریختن نا به هنگام آوار بر سر ما یا دیگران. و همیشه در وضعیت سفید بود که خبر کشته شدن مردان و زنان و کودکانی در جای جای میهن را می شنیدیم .. مارش نظامی حمله و عملیات و خاکریز هایی که فتح می شدند، شهرهایی که اشغال می شدند و آزاد می شدند و چلچراغ های سر کوچه ها و خیابان ها که چند روز بعد با عکس جوان ترین ساکنین شهر آذین می شد و شب به شب آهنگران در تلویزیون برایمان نوحه خوانی می کرد.. آن زنان غریبه ی مهربان با شله های عربی بر سر که پیشتر ها در شهر ما نبودند و آوارگان جنگ زده نام گرفته بودند. ننه حلیمه .. مامان سعید و مامان علی و ... چهره های تیره و جنوبی در ساختمان البرز سه راه خیام در قزوین که با کمترین امکانات هر شب خواب برگشتن به کاشانه می دیدند. همان خرمشهری که خونین شهر شده بود. بعضی هم که دیگر کاشانه ای نداشتند اصلن شوخی نبود خانه ی دایی محمد خودمان سه بار در شهرهای آبادان همدان و الیگودرز با خاک یکسان شده بود! یک آرایشگر ساده ی ساده که گاهی که از هجوم فکر و خیال رها می شد و سرخوش ترک بود در همان شب های سیاه غربت و آوارگی اش شعرهای حافظ و داستان های شاهنامه را از بر برایمان می خواند

روزگار کوپن و قحطی و جیره بندی و احتکار سهمیه های آذوقه و خواربار و در پستوهای فروشگاه آقای نویدی که حالا پسرانش از پس همان سال ها برای سفرهای درون شهری به اصطلاح خودشان محض دختر بازی حتا به کمتر از تویوتای آخرین سیستم نمی دانم چه رضایت نمی دهند! از خیابان های کودکی گذشتیم و آتش و خون را از سر گذراندیم، وحشت و نفرت از جنگ هنوز بعد از سال ها باقی است اما صلح جاودانه ترین رویای ما شد.

هذیان وار نوشتم انگار اما مگر می شود بوی خون و جنگ بیاید و به هذیان مبتلا نشد؟ غزه باشد یا افغانستان یا همان دارفور و سودان ! چه فرقی می کند؟ سکوت نکنیم