چهارشنبه، شهریور ۸

نصیب نشود

 به بعضی قصه‌ها نمی‌شود گفت خداحافظ.. بس که سمج‌اند. مال خداحافظی نیستند.نمی‌شود به درک فرستادشان. توی صندوق‌چه برو نیستند. با تی‌پا و این حرف‌ها هم نمی‌شود پرتشان کرد توی کوچه یا هرجا. خیلی مصرانه و پررنگ و سمج، به هر بهانه‌ی ریز و درشتی خودشان را به رخ‌ات می‌کشند. همه جا هستند، کنج ایوان با نرده‌های خیس و بوی چوب باران خورده. توی آسمان آن گوشه، دم غروب، وقتی که خورشید گر می‌گیرد و تو می‌سوزی. توی شعله و بوی شمع حالا بی‌رمق روی میز، حتا اگر آن طرف میز شب‌های شراب، کسی نباشد برای «شمع‌بازی» و صندلی خالی رو به رویت مدام دهن کجی کند.. حتا اگر همه چیز واقعن تمام شده باشد.. بله، بعضی قصه‌ها خیلی بی‌دلیل و بی‌سرانجام روی دست‌ات باد می‌کنند. دهن‌کجی می‌کنند!

و البته که گاهی هم باید برای تنهاییِ حرف‌هایی که هیچ‌جا نمی‌شود نوشتشان گریه کرد..

شنبه، مرداد ۲۸

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟

دل تنگم ..

برای دست و آغوش و گل‌های دامنت حتا، که همیشه بوی پونه و بابونه و ریحون تازه می‌ده. برای دل مهربونت که این روزها شکسته و تنهاست..

برای صبوری‌های تموم نشدنی و لب‌خند تلخ و همیشه پر از دردت..

می ترسم دیگه نبینمت..مثل آقاجون که نبودم و رفت و هر بار یادم میاد دیدنش رویای محاله این درد لعنتی توی جونم چنگ می‌اندازه..

غم دارم مامانی و این روزها بارها و بارها با خودم که سرحساب می‌شم می‌بینم که حاضرم همین لحظه جون بدم.. تموم زندگی‌مو بدم که چند لحظه سرم روی زانوت باشه.. و دستت لای موهام.. که شاید آرامش برگرده به جون خسته‌م .. 

نمی‌دونم از جون این وبلاگ خسته و پر از شیون و غبار گرفته چی می‌خوام. حتا پسوردش به سختی یادم اومد.. اما انگار یه چیزی هست اینجا.. هنوز..